Sunday, October 21, 2007

فعال شدن بخش گزارشات پارسي در سايت

سلام دوستان عزيز
با توجه با فعال شدن بخش گزارشات پارسي در سايت اصلي سفر از اين پس ميتوانيد گزارشات سفر را به زبان پارسي در سايت مطالعه نماييد.
لينك زير آدرس سايت را معرفي ميكند.
ممنونم از لطفتون و همراهي صميمانه شما در همه لحظه هاي سفر

www.weneedtrees.com

Friday, September 21, 2007

نمايشگاه عكس سفر

سلام دوستان
نمايشگاه عكس با عنوان باران كه حاصل سفر است از تاريخ 2 مهر ماه الي 7 مهر ماه در نگارخانه رضوان مشهد واقع در خيابان كوهسنگي 17 داير خواهد بود.
افتتاحيه روز 2 مهر ساعت 19
ساعت بازديد : 9-12 19-21
خيلي خوشحال خواهم شد از ديدن شما دوستان عزيز در نمايشگاه

Tuesday, September 18, 2007

ايران

سلام دوستان
من در حال حاضر در مشهد هستم و شماره تماس من : 8796-511-0932 است و در صورت داشتن هر گونه سوالي راجع به سفر من در خدمتان خواهم بود.

Monday, September 17, 2007

salam az khake pake Iran

salam dostane khob
man dirooz be Iran omadam ta baraye modate 1 mah dar kenare khonevade va dostanam basham va hamchenin ye seri karhaee dar jahate tanzim va barnameh rizie safar anjam bedam va khoshhalam az inke dobare dar jame dostanam hastam.
vaghean sepasgozaram az hame shomaee ke dar toole in modat hamraham bodin va omidvaram ke dar ayandeh safar ham betoonam shoma ro hamraham dashte basham.

Monday, September 10, 2007

موزه قتل عام در پنوم پنه


بر اساس مستندات ارائه شده توسط مرکز اطلاعات کامبوج زندان اس بیست ویک در تائول اسلنگ در می 1976 تاسیس شده است. اس بیست ویک یا تائول اسلنگ مهمترین مرکز اطلاعات رژیم خمرهای سرخ بود. اس بیست ویک در واقع مرکزامنیت شماره بیست و یک است. اس بیست و یک انیستیتو ی پایه امنیتی آنکگور بود ، مخصوصا طراحی شده بود جهت اعتراف گرفتن و انهدام عناصر ضد آنگور. در سال 1962، اس 21 یک دبیرستان بود و در زمان خمرهای سرخ به زندانی تبدیل شد جهت نگهداری دمکراته ای مخالف رژیم. آنها زندانی ها را به اینجا می آوردند برای اعتراف کشیدن و نگهداری از آنها. آنها بیشتر از دو تا چهار ماه در آنجا نمی ماندند اگر اونها اشخاص مهمی بودند شش تا هشت ماه و بعد از آن همه ی آنها را به میدان اعدام برای کشتن می بردندگورهای دسته جمعی با استخوان های زیادی در اینج وجود داره.در این زندان زندانی ها زیر بازجویی های سختی قرار می گرفتند و بسیاری از آنها زیر این شکنجه و باز جویی می میردند.بازدید از اون موزه و تصاویر آن بسیار غم انگیز بود، من نمی خوام اون موزه و و رژیم خمر ها توصیف کنم ، شما می تونید از طریق اینترنت اطلاعات زیادی بگیرید، اگه علاقه دارید من فقط می خوام نشون بدم که چطور آدما وقتی به قدرت می رسن می تونن اینقدر بیرحم باشن و هرچی دوست دارن انجام بدن وقتی قدرت دستشونه. ولی حالا اونا کجا هستن؟قدرت کجاست؟الان قدرت دست کیه و در سال های آینده کی بر سر قدرت هست؟ همین چند سالی که قدرت دستشون دست به هر کاری می زنن و در مورد آینده و تاریخ هیچ فکری نمی کنند. درسته که هیچ چیزی ماندنی نیست و همه چیز می گذره ، پس این همه ظلم برای چی؟ این همه کشتار برای چی؟ به آینه نگاه کنید ، شما سال هایی رو پشت سرتون می بینید و افرادی که قبل از شما بودن و حالا...شما زنده هستید و بر سر قدرت و در آینده شما در اینه خواهید بود...فقط عشق و صلح و خوبیها است که برای همیشه می مونه پس بیایید با تمام وجود و قلبا آدما رو دوست داشته باشیم

کاشتن درخت در ويتنام

فقط ميخوام نام و محل کاشتن درخت در ويتنام رو بگم که در گزارش قبلي توضيح داده بودم اسم دهکده:ـ
Xuan Dinh
و اسم مدرسه:ـ
Nguyen Du Junior high school

Sunday, September 09, 2007

بعد از پان تایت



بعد از کاشت درخت روستا را ترک کردم و به سمت پان‌تايت راه افتادم، حدود صد کيلومتر را بايد رکاب مي‌زدم و الان ساعت ده صبح بود و اين دير شدن به‌ واسطه مشغوليت کاشت درخت بود. بدنم شروع به جنگ با روحم کرده بود، تب داشتم، دماي بدنم بالا بود و آبريزش بيني هم داشتم، ولي بدنم بايد از روحم تبعيت مي‌کرد، بعد از دوساعت يک زوج دوچرخه‌سوار نيوزيلندي را در مسير ديدم که حدود شصت سال سن داشتند، به کارشان احترام گذاشتم و از عملکردشان انرژي گرفتم که محمد تا اين سن مي‌تواني مسير را ادامه دهي و تمام دنيا را سوار بر دوچرخه‌ات ببيني. باران گرفت و فرصتي پيش آمد که به‌دنبال يک سرپناه، باهم يک نوشيدني بنوشينيم. آنها به سمت پايين مي رفتند و من مسيري ديگر. بعد از قطع شدن باران به سمت شرق راه افتادم و بعد از يک ساعت دوباره باران سنگيني شروع شد. سرپناهي پيدا کردم و پريدم داخل آن. آدم‌هايي که آنجا بودند طبق معمول مايل به صحبت بودند و متاسفانه نمي‌توانستيم زبان يكديگر را متوجه شويم، خيس بودم و مي‌لرزيدم و اين حال مرا بدتر مي‌کرد. بعد از دوساعت که باران بند آمد مسير را به سمت شهر ادامه دادم، شصت کيلومتري بايد رکاب مي‌زدم، خسته بودم و قبل از تاريکي بايد به شهر مي‌رسيدم. اصلا نمي‌خواستم در تاريکي در جاده‌هاي ويتنام باشم. عصر بود و من متوجه شدم که هنوز بيست کيلومتري راه دارم که بايد در شب و تاريکي طي کنم. چاره‌اي نبود و بايد به هتلي مي‌رسيدم. بدنم داشت افت مي کرد و هر لحظه حالم بدتر مي‌شد. باران سنگين‌تر شده بود و همه جا تاريک بود، تنها اميدم اين بود که دارم به شهر نزديک‌تر مي‌شوم و مي‌رفتم اتاقي مي‌گرفتم و استراحت مي‌کردم. بالاخره ساعت هشت رسيدم به شهر و شروع به جستجو براي مهمان‌خانه‌اي کردم. شنبه بود و تعطيلات و همه مهمانخانه‌ها و هتل‌ها پر بود. خيلي سرد بود و همه انرژي من از دست رفته بود. بعد از يک ساعت جستجو اتاقي در يک هتل پيدا کردم. يک دوش آب‌گرم تا اندازه‌اي مي‌توانست حال مرا بهتر کند و بعد از آن فقط خواب. امروز صبح به سختي بيدار شدم، نمي‌خواستم از رختخواب بيايم بيرون. شرايط خوبي نداشتم و واقعا حالم خوب نبود. مي‌دانستم که بايد استراحت کنم ولي روحم دوباره بدنم را مجبور به فعاليت مي‌کرد. دوچرخه‌ام را برداشتم و بهد از چند دقيقه خودم را در جاده ديدم. پدال‌زدن اين چند روز اخير، بدنم همه چيز را تحمل کرده بود و ديگه داشت مي‌افتاد، بعد از دو ساعت آنچنان حالم بد شده بود که در سرپناهي براي استراحت ايستادم. کافه‌اي بود و من براي دوساعت روي يک تختخواب ننويي خوابيدم. بعدش دوباره شروع به پدال‌زدن کردم اما واقعا انرژي نداشتم. همه چيز دور سرم مي‌چرخيد و بعد از ده کيلومتر متوجه شدم که نمي‌توانم ادامه دهم. خوشبحتانه همان موقع باران شروع شد و بهانه‌اي بود براي جايي ماندن. گاراژي را روبه‌روي خانه‌اي ديدم. به آرامي به آن سمت رفتم، گويا باران قصد بندآمدن نداشت. از صاحبخانه اجازه خواستم که آنجا بمانم و آنها هم قبول کردند. چادر را برپا کردم و هنوز دراز نشده بودم که به‌مانند مرده‌اي به‌خواب رفتم. بعد از دوساعتي بيدار شدم و آنها مرا به منزلشان دعوت کردند. متوجه شده بودند که حالم خوب نيست و برايم سوپ پخته بودند و چيزهاي ديگر براي خوردن. از مهمان نوازيشان تشکر کردم. يک ساعتي که در خانه‌شان بودم کلمه‌اي نمي‌توانستيم با هم صحبت کنيم. اينجا روستاست و کل فاميل و آشنايان تا دير وقت کنار هم هستند و امشب اين مکان بهترين جا براي حمع شدن دور هم بود، چيزي براي خنديدن وجود داشت، يک خارجي. بچه‌ها مي‌آمدند دورم و چيزي مي‌گفتند و همه شروع به خنده مي‌کردند. خوشحالم، من دليلي براي شادماني بچه‌ها بودم. بعدش آمدم داخل چادرم و دارم جريانات اين مدت را مي‌نويسم، همه جا آرام است ، همه رفته‌اند به خانه‌هاي خودشان، نه صداي بازي بچه‌ها و نه صداي خنده مردم. همه رفته‌اند بخوابند و تنها صداي قورباغه‌هاست. خيلي خنده‌دار بود، داشتم داخل چادر مي‌نوشتم و هر از چندگاهي گروهي از بچه‌ها و مردم براي ديدنم مي‌امدند سرک مي‌کشيدند، مثل تماشاي حيوان سيرکي در قفس. بالاخره ديدم اگر بخوابم ديگر آنها نخواهند آمد. دراز کشيدم و لب‌تاپ را بستم. آنها رفتند و بعد از آن دوباره شروع کردم به نوشتن تا الان. امشب توانستم چيزهايي بخورم و اميدوارم فردا حالم بهتر باشد و بتوانم ادامه دهم. هر چه پيش آيد نيکوست. راندن با دوچرخه يا مريضي، من از هر چيزي لذت مي برم.

Tuesday, September 04, 2007

ابتدای ویتنام



یک روز قبل از اینکه تاریخ ویزام به ویتنام شروع بشه به مرز رسیدم، درست دو کیلومتر ی مرز یک اتاق گرفتم و اونجا اقامت کردم. مجبور بودم وقتمو در ویتنام تنظیم کنم با شانزده روز ویزا باید 1200 کیلومتر رو رکاب می زدم.بنا براین صبح اول وقت ساعت هشت ونیم صبح وارد ویتنام شدم وفورا به سمت سایگون رکاب زدن را شروع کردم که شهر بزرگی در جنوب ویتنام است. درست هفتاد کیلومتر با اونجا فاصله داشتم و روز راحتی در پیش داشتم اما در مسیر راهم به ویتنام من در یک جاده ی خیلی کثیف رکاب زدم که پر از غبار بود، همچنین مسیر جاده تا سایگون هم پر ازغبار بود که باعث شد کمی مریض بشم، احساس کردم کمی تب دارم برای همین مجبور بودم در هتل استراحت کنم.بنا براین بیشتر وقتمو برای استراحت در هتل گذراندم وهمچنین روز بعد از اون رو، برای دیدن موزه ی سایگون بیرون آمدم این موزه خیلی مشهوره. روز سوم هنوز احساس سردرد و تب داشتم ولی نمی توانستم بیشتر از آن در هتل بمانم. تصمیم مشکل بود بدنم به استراحت احتیاج داشت اما فکرم می گفت باید بری. بالاخره فکرم برنده شد و من رکاب زدن رو شروع کردم تا فان تایت صدو نود کیلومتر داشتم و دو روز باید رکاب می زدم همان طوری که گفتم رقابتی بین بدن و مغزم بود. از آنجاییکه من خیلی دیر از سایگون بیون آمدم حدود ساعت 11:30ـ مجبور شدم که که در یک جاده شلوغ رکاب بزنم. در تعجب بودم که چرا هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر نبود ومن فقط به از طریق مناظر راهم را پیدا می کردم. جاده هم خیلی خطرناک بود حتی تصورشو هم نمی تونید بکنید که چقدر رکاب زدن اونجا مشکل بود.یه عالمه موتور سیکلت از همه جا، باید هشت چشم دور سرت داشته باشی تا تا ببینی اطرافت چه اتفاقی میفته.آنها یه دفعه می پرند وسط خیابون بدون اینکه دور و برشونو نگاه کنند. از هر جایی یه چیزی برای صدمه زدن به شما سر در میاره کافیه یک لحظه غفلت کنی تا زندگیتو از دست بدی اینجوری بهتون بگم از جاده سایگوت هر پنج شش کیلومتر یک خط اطراف یک جسد روی زمین کشیدن و چند متر اونورترخطی که وضعیت موتور سیکلت رو نشون میده و چند خط دیگه که اینا رو به هم وصل میکنه حقیقتا نه جوک میگم نه میخوام اغراق کنم.واقعا هر پنج شش کیلومتر شما می تونید یکی از این نقاشی ها رو روی زمین ببینید.این فقط یک سمت جاده بود که من حرکت می کردم اون طرف هم همین بساط بود.من مجبور بودم از یک همچین جاده ای رد بشم و لذت ببرم!!خیلی مسخره بود یک خط مخصوص موتورسوارا بودو یک دوچرخه در یک قسمت جاده اما من اصلا از اون خط استفاده نمی کردم چون خیلی خطرناک تر از مسیر ماشین رو بود این بود شرح ترافیک ویتنام. اما همه ی جاده ها مثل این نبودند اطراف سایگون شلوغ تر از بقیه قسمت های ویتنام بود.
خوب ، گفته بودم که حال خوبی نداشتم و مریض بودم اما مجبور بودم که رکاب بزنم بنابراین به بدنم فشار می آوردم که کارشو انجام بده.تا ساعت پنج بعد از ظهرحدود نود کیلومتر رکاب زدم بعد از آن به دنبال جایی برای ماندن گشتم آنجا شهر بود ولی زبان مسئله بود، تقریبا هیچکس نمی تونست انگلیسی صحبت کنه برای همین پیدا کردن آدرس خیلی سخت بود و همچنین هیچ تابلویی وجود نداشت. از یکی سئوال کردم و بهش فهموندم که دارم دنبال هتل می گردم، با با هر روشی که تونستم، اشاره،زبان و.. تونستم حالیش کنم که به دنبال یک هتل ارزون هستم او از من خواست که دنبالش برم اون منو به یک هتل برد که وقتی تابلوشو دیدم به خودم گفتم "هی محمد اینجا جای تو نیست..." و بعد از عبور از چندین خیابان و باغ زیبا با یک هتل لوکس روبرو شدم.من اصلا وارد اون هتل نشدم که قیمتشو بپرسم فقط برگشتم و راه رو دنبال کردم تا ببینم چی پیش میادو من تجربه سبک زندگی در را در ویتنام دوست داشتم، بر اساس آنچه که قبلا شنیده بودم ارتباط گرفتم با مردم ویتنام خیلی مشکله ، کاملا اشتباه بود مردم اینجا خیلی مهمان نواز بودند و رفتارشان دوستانه بود. به طرف جلو رکاب زدم بعد از چند کیلومتر یک پناهگاه کوچک پیدا کردم که به نظر میومد قبلا بار بوده، به هر حال جای خوبی برای چادر زدن بود در پشت حیاط خانه ی کوچکی بود که دو دختر جوان آنجا زندگی می کردند، ازشون پرسیدم میتونم اونجا چادر بزنم اونا به من یک انبار کوچک نشون دادن عین فیلمای قدیمی، با یک رختخواب کوچک وهمه جا پراز خاک بود. خوب خوبه چقدر باید بدم؟ "پنجاه هزار!!! خیلی گرونه من سه هزارتا بیشتر نمی دم" و او قبول کرد. خوبه حالا من یه خونه دارم و می تونم استراحت کنم. دوچرخه مو گذاشتم داخل و لباسامو عوض کردم بارون شروع شده بود و جای خوبی بود که بشینی و بارانو تماشا کنی. من داشتم بیرون تماشا می کردم که دیدم او از من دعوت کرد به خانه شان بروم. اما هیچ حرف مشترکی برای زدن نبود به جز چند تا جمله که که او بلد بود مثل : از کجا می ایی؟چند سالته؟ و چند سئوال دیگه که میتونست از کتاب انگلیسیش پیدا کنه

اما من برای اونا یک موضوع عجیبی بودم به همین دلیل از همسایه شون خواستن که بیاد او می تونست کمی انگلیسی حرف بزنه در واقع برای من دری به به یک دنیای دیگه. بعد از چند دقیقه سومین خواهرشون آمد و ما می تونستیم از طریق دوستشون حرف بزنیم مادرشون هم اومد بعد از اون اونا از من دعوت کردند که شام رو با اونا بخورم. خیلی عالی شد ، همون چیزی که دنبالش بودم زندگی با مردم محلی و با اونها خوردن این دلیلی بود که که دوست دارم تنهایی سفر کنم، به این ترتیب من می تونم خیلی به مردم نزدیک بشم و اونها به آسانی منو می پذیرن. اونها شام بسیار خوبی به سبک ویتنامی تهیه کردند. اونو دوست دارم. اونا خیلی مهربون بودن، اونا میوه ، غذا و هر چی که داشتن به من تعارف کردن. داشتم می رفتم که بخوابم ،پدرشون هم اومد و ما چند دقیقه ای را با ایما و اشاره با هم حرف زدیم. من فهمیدم که مادرشون معلم یک مدرسه بود .درست مقابل خونه شون. خیلی خوب شد من یک جایی برای کاشتن درخت داشتم. بنا براین تصمیم گرفتیم که فردا صبح به اونجا بریم و چند درخت ببریم و تو اون مدرسه بکاریم. صبح روز بعد که بیدار شدم دیدم برام صبحانه تهیه کرده اند و من از بودن با اونها بسیار لذت بردم. اونا گفتن که می تونم اونجا بمونم و مهمون اونا باشم اما من به جاده تعلق دارم وباید برم. یک درخت به انها هدیه دادم و وقتی داشتم می رفتم اونها بابت اتاق پولی از م نگرفتند، نیوم(دختر خانواده) به من گفت مادرشون دوست نداره از مهمونشون پول بگیره و من نباید پولی بدم. من دوچرخه مو بردم به طرف جاده و رکاب زدن رو شروع کردم، به پشتم نگاه کردم آنها هنوز آنجا جلوی در خونه ایستاده بودند، من براشون دستی تکان دادم و سرمو برگردوندم به سمت جاده. خطوط سفید جاده اونجا بودند روی زمین اونا به من خندیدند و خواستند که دنبالشون برم.


Monday, September 03, 2007

مسیر من در کامبوج



از مرز تا پنوم پنه با تاکسی( جاده در دست ساخت بود و برای رکاب زدن خیلی سخت بود)ـ

پنوم پنه تا کامپوت ------- 155 کیلومتر

کامپوت تا سری آمبل -----120 کیلومتر

سری آمبل تا پنوم پنه----- 120 کیلومتر

پنوم پنه تا سیام ریپ با اتوبوس(فقط برای دیدن آنکگور)ـ

پنوم پنه تا مرز --------170 کیلومتر

پنوم پنه به سمت مرز




به زودی خواهم نوشت

Saturday, August 25, 2007

Koshtargahe Bakhtegan


Emrooz dashtam karhaye marbot be internatomo anjam midadam ke ba in gozareshe vahshatnak roobero shodam.
man hich harfi vase goftan nadaram, faghat matnbe gozaresh ro bekhonin........

Friday, August 03, 2007

گزارش Middle East Times







Culture
_______________________
Iranian cyclist tours world on tree-planting missionAmelia ThomasMiddle East TimesAugust 2, 2007

TREE-MENDOUS MISSION: Mohammad Tajeran, a 31-year-old Iranian engineer and environmentalist poses beneath a tree in Angkor Wat, Cambodia. Tajeran is on a solo cycling trip across the world, aiming to plant trees in every country he passes through. (Mohammad Tajeran)
TEL AVIV -- When 31-year-old Mohammad Tajeran, an Iranian mechanical engineering graduate, arrived July 25 in the Vietnamese capital, Ho Chi Minh City, his first stop was neither to admire its historical pagodas nor its colorful markets. Instead, he headed straight off to make arrangements for a different type of diversion: tree-planting. Tajeran, a keen cyclist, climber, and conservationist, is on a solo, round-the-world bicycle trip to promote his mission and motto: "We Need Trees." Until 2004, he explains in a telephone interview with the Middle East Times, his life was an ordinary albeit successful one, running his own lucrative firm, designing heating and cooling systems for buildings. "Then, almost three years ago," he relates, "during a climbing expedition, I felt something strange inside. I couldn't follow the team, and just sat on a stone, looking at the moon." It was then, he recalls, that he realized his life must change - whereupon he immediately phoned his mother to share the news that he intended to pursue his childhood dream: to cycle around the world. As a keen naturalist, he felt that a simple pleasure tour was out of the question. He would, he decided, travel across the world, planting trees in cities and local communities en route to raising awareness of the importance of a green and arboreal environment. Dissatisfied with Iranian environmental efforts that weren't doing enough to protect nature, Tajeran says he decided to spread the ecological message, elsewhere, while simultaneously relaying the story of his voyage, and the importance of his mission, back home to Iran. Thus, his campaign was born. In preparation for the journey, he abandoned his comfortable life, closing his office, raising funds, and learning English for the trip. At that point, he had no plan for how long he might be gone, but knew it would, most likely, be several years. After months of frustrating and fruitless fundraising efforts, however, he had still not secured a sponsor for the trip. "But," says Tajeran, "I trusted to my unconscious ... I always get answers through a dream or a feeling." The dream in which he received his answer came to him soon after. According to Tajeran, it indicated that a lack of money should not keep him from his quest. A month later, in 2004, he was ready to hit the road. Then, disaster struck. While climbing, Tajeran shattered his arm and shoulder, requiring repeated surgery and physiotherapy. The last of his savings ran out, and his dream seemed further from being realized than ever. "Everyone said: 'Hey guy, you're losing your life and wasting your time,'" he recalls. Eight months later, penniless and with serious injuries, he was no closer to achieving his goal, without money enough even to pay his mounting hospital bills. While his fellow mechanical engineers were earning high salaries, and enjoying bright prospects, Tajeran, it seemed, had lost everything. Then, almost two years later, another breakthrough came Tajeran's way. He received, by mail, a check for $500 from a Swiss couple who had learned of his fundraising efforts, and wished to help him take the first step. Immediately, he took it. On December 5, 2006, Tajeran planted his first tree in his home town of Masshad, Iran, bade his friends and family farewell, and set off on his mission. Three days later, he reached Pakistan overland with just $300 in his pocket, a backpack, and a bicycle. He arrived in Quetta December 9, and planted his first trees outside Iran in the city's Merghondy Park. To date, Tajeran has passed through India, Nepal, Bangladesh, Malaysia, Thailand, and Cambodia, all the while planting trees with the help of communities, environmental activists, and forestry commissions en route. As well as locals, he has encountered dozens of international travelers to whom he has passed on his message, many promising to plant a tree, or several, on his behalf, on their return home. Tajeran's trees are now flourishing in Lahore, Islamabad, Varanasi, Dharmsala, Kampot, and in dozens of more remote and rural locations. "In Pokhara, Nepal, we planted 300 saplings with students from a local school," says Tajeran. "In Katmandu, I had a Dutch roommate, whose mother sent $30 for me to buy trees to plant with children." Each time someone gives him a donation - however small - toward his mission, it gives him renewed vigor to continue. "It means that Mohammad's way is important for someone ... so, just go, go, go!" However, it has not all been plain cycling. The most difficult part of Tajeran's trip so far came in Ranipur, India, where he was refused a dormitory bed on the grounds that, as an Iranian, he might be a terrorist, and a danger. Tajeran, proud of his Iranian heritage, found alternative accommodation elsewhere. "I am from a country with 3,000 years of culture," he reflects, adding that one of the world's first humanitarian declarations was penned by Cyrus the Great, a Persian king. Heading next for Laos and China after Vietnam, he aims to take his message even further - as far as his luck, and leg muscles, will allow him to go. Tajeran's plan encompasses roughly five more years in the saddle, allowing for deviations and detours along the way. "I want to devote my life to nature and to trees," he smiles, adding that "since that first $300, I've been on the road for 243 days, and I'm still alive." Nonetheless, "this isn't a work by Mohammad Tajeran," he stresses. "We are working together for our earth, and everyone has to do something to take part."

Wednesday, July 25, 2007

پنوم پنه

به همان دلیل قبلی کمی صبر کنید. معذرت می خوام

آنکگور یکی از عجایب هفت گانه







به زودی در اینجا خواهم نوشت .مشکلی در سایت بوجود آمده بود که ...!ا






Birthday in Cambodia


به زودی در اینجا خواهم نوشت

كامپوت تا پنوم پنه

ساعت هشت صبح، در حالي كامپوت را ترك مي‌كردم که آفتاب درخشاني پرتوافشان بود، خيلي خوبه که خورشيد باشه و آسمان آبي ديده بشه و اين‌قدر باران نياد. دو کيلومتري که رفتم براي نوشيدن نارگيل يک جا نگاه داشتم، تا جايي که من در اين مسافرت تجربه کردم، نارگيل از بهترين نوشيدني‌ها است، مخصوصا وقتي آدم اين‌قدر عرق مي‌کند، نمک داره و براي تنظيم آب بدن مناسب مي باشد. تنها بعد از پنج کيلومتر، باران دوباره شروع شد و طبق معمول از روبه‌رو مي زد، باران سنگيني بود، رفتم کنار جاده و زير حفاظي ايستادم تا باران بند بياد. بعد از چند دقيقه باران بند آمد و توانستم راه بيافتم. روز خيلي خوبي بود. اين باران چند دقيقه‌اي همه جا را تميز و لطيف کرده بود. مناظر فوق العاده، مردماني که در شاليزارهايشان مشغول کاشت برنج بودند و بچه‌هايي که در آن اطراف، کنار جاده، بازي مي‌کردند، همه دست تکان مي دادند و سلام مي‌کردند، بچه هاي کامبوجي هم به دوچرخه‌سوارها توجه داشتند، ياد نپال و راندن در آنجا و نپالي‌ها افتادم. آسمان داشت با ابرها بازي مي‌کرد، آنها را به طرفي پرت مي‌کرد و دوباره جمع‌شان مي‌کرد و رقص موزوني به‌نمايش درآمده بود. باد مي وزيد و برگ‌هايي که اين‌طرف اون طرف مي شدند سمفونيي را به‌وجود آورده بودند که همه گوش هاي شنوا و قلب‌هاي مهربان را فرا مي‌خواند، مي‌راندم و گه‌گاه براي عکس‌گرفتن مي‌ايستادم. از کامپوت تا پنوم‌پنه، دويست و چهل کيلومتري راه داشتيم و تصمصم گرفتم دوتا صدو بيست کيلومتر را رکاب بزنم، مي‌دانستم مهمان‌خانه، يا جايي براي اقامت در مسير وجود ندارد و بايد تا عصر سرپناهي پيدا کنم که بتوانم چادر بزنم. کامبوج مثل تايلند نيست که در جاده‌ها به‌راحتي بتواني غذاخوري پيدا کني، واقعا پيداکردن خوراکي در مسير سخت است و تنها بايد کيک و شيريني مي‌خوردم. نزديکي شش عصر بود که کم‌کم به فکر سرپناه افتادم، جايي را مناسب اقامت ديديم، به خودم گفتم تا تابلوي طي کردن صدوبيست کيلومتر را نبينم ادامه مي‌دهم. گاها اينطوري مي‌شوم که با تکيه به‌ درونياتم و بدون پشتوانه منطقي محکم، جلو مي روم و اغلب اوقات اين سيستم جواب مي‌دهد، اينکه دو کيلومتر قبل توقف نکردم بر همين مبنا بود و بالاخره تابلوي موردنظرم را ديدم و خب الان مي توانستم در جستجوي سرپناهي باشم. دقيقا روبه روي تابلو، حفاظي را ديدم که از سه‌طرف ديوار داشت و يک طرف آن باز بود، جاي مناسبي بود و مي‌توانستم چادر را آنجا برپا کنم، به مغازه کوچکي که در کنار آن بود رفتم و از خانمي که آنجا بود براي اقامت اجازه گرفتم. طبق معمول انگليسي نمي‌دانستند و فکر مي‌کنم با اشارات متوجه منظور من شد و راهنمايي نمود. براي يک دوچرخه‌سوار چنين مکاني صددرصد کامل است و به‌مانند هتل مي‌ماند. آنجا به‌دنبال بهترين جا براي چادر بودم که ديدم خانم با فردي صحبت مي کند، آمدم بيرون و متوجه شدم که در حال گفتگو با همسرشان هستند که به من گفت نه، شما نبايد آنجا بخوابي، جاي مناسبي نيست، بايد بيايي و امشب نزد ما بماني!!! همين طور خيره ماندم، خيلي عاليه شبي در کنار يک خانواده محلي، تجربه‌اي از نزديک. انگليسي نمي‌توانستند صحبت کنند اما قلب گشاده‌اي داشتند که نياز به صحبت را اقناع مي‌کرد، ما با قلب‌هايمان با هم صحبت مي‌کرديم. دوچرخه را پشت خانه گذاشتم و آقا به من براي بردن وسايل داخل خانه بسيار کمک کرد. بيرون مشغول نگاه کردن زمين‌هاي سرسبز بودم که صداي خانم خانه افکارم را پاره کرد، به دستم حوله‌اي سفيد و تميز داد و تشت بزرگ پرازآبي که در انتهاي يک شير بود را نشانم داد که با آب باران پر شده بود. عادت داشتم که هرروز زير باران دوش بگيرم، اما اين چيز ديگري بود، پر از جوانمردي و احسان و لطف. دوش گرفتم و داخل مغازه رفتم و روي تخت آويز (در کامبوج غالبا مردم روي چنين تخت‌هايي مي خوابند ) دراز کشيدم. سه‌تا سگ در جستجوي غذا بودند و شخصي در حال بازي با آنها. مرد قوطيي را باز کرد و ليواني را پر از يخ کرده،‌ براي من آورد، نگران بودم که اگر مشروب باشد چه کنم، نمي توانستم لطف‌شان را رد کنم و دعا مي‌کردم اين شرايط پيش نياد. آب ميوه برايم آورده بود و متعجب بودم که چه‌طور تلاش مي‌کنند که مرا شاد کنند و به نحوي به من کمک کنند. غالب مردم همين‌قدر مهربانند، تنها بايد راهي براي ابراز اين مهرباني پيدا کنند، هيچ چيزي نمي‌تواند بين انسان‌ها فاصله ايجاد کند، نه مليت خاصي، نه مذهب نه رنگ و نه هيچ چيز ديگر. بعد از شام رفتيم داخل خانه و آنها چمداني آوردند، پر از عکس و آلبوم. پنج فرزند داشتند و پسرشان که فرزند دوم بوده، حدود بيست‌و‌شش- هفت سالگي از دنيا رفته بود. عکسي از او به همراه خاکستر او بر روي ديوار بود، تنها چيزي که از او برايشان باقي‌مانده‌بود. در بين عکس‌ها مورد جالبي پيدا کردم که زير آن نوشته بود "براي عزيزترين‌هاي دان"، دان در کانادا زندگي مي‌کرد و دوستانش اين آلبوم را براي والدينش تهيه کرده بودند، پسري که در همه عکس‌ها مي‌خنديد و در آنتهاي آلبوم نيز نامه‌اي از دوستانش براي پدرمادرش توشته شده بود. در مورد دان و خانواده‌اش و آنچه در زندگي داشتند فکر مي‌کردم، خانه‌اي ساده و محقر اما قلب‌هايي بزرگ، درآمد کم، اما بسيار بخشنده، آنها در مورد دان صحبت مي‌کردند، اما من چيزي متوجه نمي‌شدم، تنها حس مي‌‌کردم که چه‌اندازه به او مي‌بالند، هم‌چنان از دان مي‌گفتند و من سعي مي‌کردم اشک‌هايم را پنهان کنم، اما با قلبم چه مي کردم. در خانه‌اي که تنها براي سه، چهار نفر جا داشت آنها براي من پشه بندي برپا کردند، همه داراييشان را در اختيار من گذاشته بودند. باران شروع شده بود، صداي خوردن قطره‌ها به سقف مي‌امد و با داستان دان به خواب رفتم. قبل از طلوع آفتاب بيدار شديم و وقتي آنها رفتند بيرون من دوباره خوابيدم، خوابيدن مي‌چسبيد و نمي‌خواستم آنجا را ترک کنم.
چاره‌اي نبود، بايد ادامه مي‌دادم، پايين آمدم و شروع به آماده‌سازي دوچرخه‌ام کردم. عکسي با خانم خانه گرفتم، متاسفانه آقا رفته بود و من نتوانستم از او خداحافظي کنم. داشتم آنجا را ترک مي‌کردم که خانم خانه برايم آب‌معدني آورد تا بطري‌هايم را پر کنم. خوشحال بودن، تا کنار جاده آمد و من برگشتم و برايش دست تکان دادم. بعد از طي صد متر دوباره برگشتم، هم‌چنان آنجا ايستاده بود ، دوباره خداحافظي کردم، جاده به آرامي به‌سمت راست منحرف مي‌شد و خانم کم‌کم از ديدم محو شد. بعد از يکي دو کيلومتر جايي براي خوردن شير و مقداري شيريني که داشتم ايستادم، در حال نوشيدن بودم که دوچرخه‌سواري را ديدم که در حاليکه به سمت من مي‌امد در حال دست تکان‌دادن بود، او در حال آمدن به سمت من بود ... آقاي خانه(خيلي متاسفم که نتوانستن نامش را متوجه شوم) ، نزد من آمد و با اشاره به من فهماند که براي خوردن صبحانه بايد برگردم، براي من قهوه خريده بود و من به شادماني برگشتم.
بعد از برگشت از آنجا ركاب زدن را شروع كردم و مستقيم به سمت شمال تا پنوم‌په رفتم، حدود هشت‌ونيم صبح شروع کرده يودم و قيل از سه عصر ايستادم، روز خوبي بود، باران کمي باريد و باد از پشت مي‌زد و جاده هم مناسب بود، تمام چيزي که يک دوچرخه‌سوار نياز دارد مهيا بود. برا ساعت هفت‌ونيم عصر با يک خانم انگليسي که از اعضاي کلوب مهمان‌نوازيست فرار ملاقات داشتم، فرض را بر اين گذاشته بودم که چند روزي را بتوانم پيش اين خانم بمانم، وقت کافي براي کار با اينترنت داشتم و بعد از آن بايد براي شام نزد مرلين و دوستانش به رستوران مي‌رفتم.

گالری عکس

Tuesday, July 10, 2007

کاشتن درخت در کامپوت

امروز هوا خیلی خوب بود و زیاد بارون نیومد ،هوای ابری برای کاشتن درخت خیلی مناسبه. دو روز پیش که در اطراف شهر رکاب می زدم یه مدرسه پیدا کردم در جاده ای که به سمت کوه می رفت. بعد از صحبت کردن با مدیر مدرسه برای امروز قرار گذاشتیم تا درخت بکاریم. از آنجاییکه من به اونا قول داده بودم مجبور بودم ساعت هشت صبح قبل از کلاس عملی آنجا باشم .پس همان روز در راه برگشت به هتل گلخانه ای پیدا کردم و بیست درخت برای امروز سفارش دادم امروز صبح زود بیدار شدم و بعد از صبحانه به گلخانه رفتم و درختا رو برای بردن به مدرسه تحویل گرفتم. خیلی جالب بود چون من برای بردن درختا تاکسی نگرفتم و از دوچرخه م استفاده کردم . مرد پیر خیلی خوب دوچرخه منو با پنجاه کیلو گرم درخت بار زد.راندن دوچرخه با این همه درخت فوق العاده بود. یه خرده سخت بود ولی احساس زیبایی بود . با پنج دقیقه تاخیر به آنجا رسیدم و خیلی سریع کار را شروع کردیم . در هر حال اسم آن مدرسه
Prahreachsamphea
بود .
من خیلی شانس آوردم وقتی فهمیدم که آن روز در کامبوج روز جنگلداری نام دارد و برای درخت کاشتم روز خوبی بود. بعد از اینکه درختها رو کاشتیم دیدم درخت های بیشتری برای کاشتن ، در ردیف دور تا دور دیوار احتیاج داریم پس دوباره به گلخانه برگشتم و درخت های بیشتری تهیه کردم و دو تا درخت برای دانش آموزان ،آنها خوشحال خواهند شد در آینده مانگو بخورند .و این واقعا قشنگه .امروز زیبا بود با کاشتن درختهای زیاد و من خیلی خوشحالم.

7/9/2007
ترجمه : ترانه

کامپوت

هنوز د رکامپوت هستم و تصمیم دارم برای چند روز دیگه اینجا باشم بعد برم پنوم پنه بعد هم آنکگور. این چند روز اخیر هوا همه ش بارونی بود و نتونستم هیچ کاری انجام بدم. به همین دلیل اینجا موندم. اول تصمیم داشتم دو روز اینجا بمونم بعد به سینوه ویلا برم که بهترین ساحل کامبوج است اما هر روز بارون میاد اون هم بارون سنگین. هر روز تمام روزو زیر بارون رکاب زدن زیاد جذاب نیست دیدم اگه برم اونجا همش باید تو اتاقم بمونم و تمام روز هیچ کاری نمیشه انجام داد، این بود که از رفتن به اونجا صرف نظر کردم ومهمانسرا مو عوض کردم و رفتم یکی بهتر که راحتتر باشم. اونجا تمیز نبود و آدمای خوبی نداشترنگ اتاقاش هم خوب نبودوتوالتش هم خیلی بد بود و اونجا اصلا راحت نبودم بنا براین من به جایی که تام اقامت داشت ، رفتم . اونجا عالی بود و خیلی تمیز. یک دلار بیشتر دادم ولی حداقل تو یه جای خوب زندگی می کنم و میتونم تمام روزدر اتاق بمونم و لذت ببرم و راحت باشم . خیلی مهمه که بتونی انرژی تو ذخیره کنی و سر حال بمونی. من نباید خودمو سر یکی دو دلار محدود کنم. این خیلی مهمه که خسته نشم ، اگر خسته بشم مجبورم چند برابر بیشتر بپردازم تا دوباره سرحال و پر انرژی بشم . بنا بر این برام خو به که یک دوست خوب دارم که وقتمامونو شریک میشیم و با هم غذا می خوریم و حرف می زنیم. تام حدود شصت و پنج سالشه و تجربیات زیادی در زندگیش داره من میتونم چیزای زیادی از اون یاد بگیرم. بنابر این برای من معامله خوبی بود خوشحالم که جای خوبی برای استراحت دارم. چند ماه اخیر خیلی تند حرکت کردم حقیقتا یه همچی جایی برا موندن لازم داشتم جایی که هیچ کاری برای انجام دادن نباشه و فقط استراحت کامل.

دیروز وسایلمو جمع کردم و اومدم اینجا و بیشتر روز رو تو اتاق بودم فقط بعد از ظهر رفتم اینترنت که ایمیلامو چک کنم و به سفارت ویتنام در بانکوک تلفن زدم تا ببینم نتیجه درخواست ویزای من چی شد؟ اونا گفتند خبری نیست و من مجبورم از رفتن به اونجا منصرف بشم و مسیرمو عوض کنم. من خیلی ریلکس هستم و نباید به هیچ موضوعی اجازه بدم که که منو ناراحت کنه و به همم بزنه. اما خبری که با اون روبرو شدم منو به یک مبارزه جدید طلب می کرد و اون کار می بره، واقعا من پذیرای هر چیزی که اتفاق میفته هستم!!! اما به نظر نمی رسه که خبر خوبی باشه اما من مطمئنم که بهترین چیزی که باید، اتفاق میفته ، مثل همیشه.به هر حال من هم آدمم و قدرت جادویی که ندارم که بتونم همه چیزا رو همون لحظه اول قبول کنم .پذیرفتنش کمی زمان می بره، بنا براین اومدم بیرون دیدم بهترین راه دور کردن این ناراحتی ،کمی پول خرج کردن و خرید ه، هوا بارونی بود من به بازاربزرگی که با مقداری پلاستیک پوشیده شده بود رفتم. داخلش راه باریکی بود که فقط یک نفر می تونست از اونجا رد شه و یه عالمه مغازه کوچیک داخلش. تقریبا هر چی می خواستی اونجا پیدا می کردی و پر از حرکت و زندگی بود.رو سکو های چوبی همه چیز برای فروش بود میوه ، ماهی، زیور آلات و... من در تعجبم چطور این فروشگاه زیر بارون بازه!!!بارون شدیدی میومد با اینکه سقف پلاستیکی داشت ولی من مجبور بودم از چتر استفاده کنم ، همه جا آب چکه می کرد اما زندگی ادامه داشت. بنا براین من یه عالمه مواد خوراکی خریدم که هم بپزم هم بخورم و حالا به اندازه کافی غذا دارم. خیلی خوب شد اینا منو ریلکس می کرد تا فراموش کنم که چی اتفاق افتاده. خوب محمد برو و در مورد اینکه چی خواهد شد فکر نکن.من برگشتم به اتاقم و بعد از آن من و تام با هم به یک رستوران رفتیم تا شام بخوریم و حرف بزنیم. خوشبختانه آخرین روز با اون بارون من نتونستم بیرون برم و مجبور شدم تو اتاقم بمونم و وقت داشته باشم اجاق خوراک پزیمو تمیز کنم و دوچرخه مو تعمیر کنم. بنابراین اجاق خوراک پزیم دوباره به کار افتاد و من میتونم خودم غذا بپزم واز دستپخت خودم لذت ببرم.

امروز صبح زود با صدای تام از خواب بیدار شدم . اومده بود پیش من که قهوه و صبحونه با هم بخوریم بنا براین صبح خوبی رو شروع کرده بودم که نشان از یک روز عالی داشت با یک رنگین کمان زیبا در آسمان ، بله امروز بعد از یک هفته از بارون خبری نبود ، حالا می تونم خورشید و نور اونو ببینم. بنا براین با دوچرخه برای دیدن این شهر کوچک رفتم. اطراف آن بسیار جالب و دیدنی بود. بعد از چند ساعت دوچرخه سواری برگشتم تا بنویسم و یه چیزی بخورم. من دو روز دیگه اینجا می مونمو روز دهم اینجا را به سمت پنوم پنه ترک می کنم. امیدوارم بارون نباشه و حداقل بتونم این سرزمین را ببینم و لذت ببرم.. به هر حال مطمئنم که لذت خواهم برد.

7/7/2007

ترجمه :پ

متن اصلی

گالری عکس

پنوم پنه به کامپوت



اولین روز رکاب زدن در کشور جدید خیلی خوبه و پر از چیزای یاد گرفتنی. به هر حال فراموش کردم بگم بالاخره بعد از هفت ماه راندن از سمت چپ من حالا به سمت راست برگشتم مثل کشورم و من خیلی خوشحالم. به مدت هفت ماه من همیشه فکر می کردم دارم اشتباه می کنم درسته که عادت کردم از سمت چپ برانم ولی وقتی اولین تابلو رو دیدم که باید از سمت راست برم خیلی خوشحال شدم دوباره مسئله پیدا کردم من عادت کرده بودم سمت چپ برانم حالا مجبورم دوباره از سمت راست برم.
من با صدای کارگرای ساختمان از خواب بیدار شدم خیلی سرو صدا بود..و من نتونستم بیشتر بخوابم و ساعت هشت ونیم بعد از خوردن صبحانه از هتل رفتم بیرون و شروع کردم به رکاب زدن به سمت کامپوت در جاده ی شماره 3. این جاده در نقشه به عنوان یک جاده اصلی بود ولی جاده ی خیلی کوچیکی بود واصلا کیفیت خوبی نداشت اما بسیار زیبا بود و از میان روستا های زیادی عبور می کرد و این یک شانس بود که که مردم محلی رو از نزدیک ببینم و با سبک زندگی اونا آشنا بشم. سرزمین عجیبیه بدون کوه و جنگل و بیشتر جاده مزرعه های برنج است الان فصل برنجکاریه و همه جا سبزه. من رکاب زدن زیر باران را شروع کردم درست وقتی از پنوم پنه خارج شدم باران شروع شد یک ساعت بارون میاد و ده دقیقه می ایسته و دوباره یکساعت بارون ده دقیفه می ایسته و.. همینطور این چرخه تکرار میشه. رکاب زدن زیر بارون خیلی سخته
من کاملا خیس شدم جایی برای اقامت نداشتم.بعد از شش ساعت رکاب زدن زیر باران یه کمی خسته شدم .بارون اینجا نرمال نیست عین دوش میاد وخیلی سنگینه.دوچرخه م داره خراب میشه صداهای عجیبی از چرخ جلو میاد که صدای خوشایندی برای من نیست. درست پس از اینکه کمتر از نصف راه رو رفتم انرژی زیادی رو از دست دادم فکر می کنم اگه اینجوری بخوام پیش برم خسته میشم و این خیلی بده. در یک سفری مثل این شما مجبوری همیشه سرحال باشی و نباید کارایی رو انجام بدی که خسته ت کنه. سبد های صندوقی هام خیلی خوبن و ضد آب هستن ولی شش تا هفت ساعت زیر بارون بودن کافیه که حسابی اونا رو خیس کرده. کیف جلویی من ضد آب نیست و فقط یک کاور داره و همه ی وسایل مهم من داخل اونه .مثل موبایل ، ام پی تری پلیر و دوربین و کیف پولم. دیدم دارم از پا میفتم ولی باید خودمو سر حال نگه دارم و دائم به مردمی که تنها بودن و من از میانشان عبور می کردم لبخند بزنم و بخندم.وقتی در مورد باران و رکاب زدن زیر آن باران سنگین فکر می کنم با خودم می خندم. توضیح اون کمی سخته که چه جوری زمان به من گذشت. بالاخره تصمیم گرفتم یه جایی پیدا کنم و گشتم ولی هیچ جا نبود و امکان چادر زدن هم وجود نداشت داشتم فکر می کردم که یک وانت دویست متر جلوتر ایستاد ، اووه عالی شد اون برای من ایستاده بود من می تونستم با اون تا کامپونت برم من واقعا خوشحال شدم اما راننده اومد بیرون یک میوه از کنار جاده کند و من به خودم خندیدم. وقتی از کنارش رد می شدم منو نگه داشت و پرسید" از کجا میای؟ راندن در این هوا خیلی مشکله، کجا داری میری؟و... خوب دوچرخه تو بزار پشت وانت، من دارم به نزدیکی کامپوت میرم،من میتونم تو رو تا اونجا ببرم" ووه عالی شد..دیگه اونجا جای بحث نداشت. نگو که که هی مرد تو داری دور دنیا رو با دوچرخه میری، چرا از اتومبیل استفاده می کنی؟ تو درست هفت ساعت زیر بارون سنگین رکاب زدی تا بفهمی برادر. به عبارت دیگه راه دیگه ای نداشتم من از اون جاده خیلی لذت می بردم اما انرژیمو از دست داده بودم بنا براین دوچرخمو گذاشتم پشت وانت و اون تا نزدیک چهل درصد راه تا کامپوت منو رسوند وقتی به اونجا رسیدم دیدم وقت دارم تا به کامپوت برسم اگر خوب رکاب بزنم قبل از اینکه شب بشه به کامپوت برسم اما باران سنگنین و پیوسته نذاشت من خوب رکاب بزنم و دم غروب بود که به کامپوت رسیدم. هوا ابری بود و خیلی سریع همه جا کاملا تاریک شد و چراغی تو خیابونا نبود. من هیچ فکری در مورد جایی که اقامت کنم نداشتم و هیچکس تو خیابونا نبود و حتی چراغی هم نبود و پیدا کردن راه خیلی مشکل بود چه برسه پیدا کردن یک مهمان خانه.. یک خیابان پیدا شد که چند تا چراغ داشت به طرف اون خیابان رکاب زدم دیدم مقداری آب خیابونو گرفته خوب بعد از اون همه بارون معلومه که همه خیابونا رو آب می گیره من داشتم از میان اونا رد می شدم دیدم، دارم تو آبا می خورم زمین از دوچرخه پریدم پایین اووه.. تا زانو م آب بود .آبی که تمیز نبود گل آلود و بود و قرمز. دوچرخه مو از آب بیرون کشیدم آبی که بعد از اون بارون طولانی و سنگین اونجا جمع شده بود .خودمو پر از گل دیدم و به خودم خندیدم، چه کاری می تونستم بکنم به جز خندیدن. من به دنبال نور چراغا رفتم ، رفتم داخل دیدم یک مرد خوابیده و داره منو نگاه میکنه با علائم دستاش به من فهماند که من دارم کجا میرم؟ من هم با همان روش علائم دستان گفتم دنبال یه جا برا خوابیدن می گردم .او اشاره کرد به جایی کرد از وسط باغ و از اون طرف کنار رودخانه می رفتی . من چند تا چراغ دیدم در سمت چپ و راست، به راست رفتم و بعد از پنجاه متر یک تابلوی مهمانسرا دیدم... اوه خدای من بالاخره تونستم یه جا پیدا کنم. اونجا رفتم و یک اتاق خواستم و اونا یه اتاق بهم نشون دادن من خیلی گرسنه بودم و تو کیفام هیچی نداشتم به جز دو تکه نان و یک هندوانه به علت اون بارون شدید من وقت کافی نداشتم یه جا وایسم و برا شامم چیزی بخرم و اون موقع هیچ رستورانی هم باز نبود همه جا بسته بود و هیچ کسی تو این بارون بیرون بیرون نمی رفت، وقتی یک خانم آمد و اتاق رو به من داد من گفتم خیلی گرسنمه.آیا میتونه یه چیزی مثلا یه تخم مرغ بده بخورم ؟ او گفت نه. خوب محمد مهم نیست نون و هندونه هم خیلی خوشمزه ست وقتی هیچ چیزی پیدا نمی شه بخوری. کیفامو باز کردم واای همه ی یادداشتام و دیکشنریم و نقشه م همش خیس شده بود و بعضی وسایلم در سبدم هم خیس شده بودن. مجبور بودم اونا رو خشک کنم اونا رو تو تختم پخش کردم و پنکه رو روشن کردم و همه چیز رو روی زمین پهن کردم که خشک شن. اونقدر انرژی نداشتم که دوش بگیرم و هیچ کاری نمی تونستم انجام بدم تو تختم دراز کشیدم و یک فیلم نگاه کردم و خوابم برد. امروز صبح خیلی سر حال از خواب بیدار شدم بارون نمی اومد وقت اون بود دوچرخه مو تعمیرکنم و مشکل اون صدای عجیب رو رفع کنم. رفتم بیرون یه تعمیرگاه پیدا کنم ولی هیچ جا نبود خوب به یک تعمیر گاه رفتم و از اونا آچار خواستم تا خودم دوچرخه رو تعمیر کنم. بعد از اون به اتاقم برگشتم و چراغ خوراک پزیمو درست کردم که از کار افتاده بود و لباسامو شستمو... روز خوبی بود خیلی کار انجام دادم و حالا احساس آرامش داشتم وقتی دوچرخه مو می راندم دیگه از اون صادی عجیب خبری نبود و همچنین فردا می تونستم نسکافه بخورم و برا صبحونه تو اتاقم املت درست کنم. همه چیز خوب به نظر می رسید. امشب می خواستم یکیو ببینم. تام از امریکا که از این جای ساکت رو کاملا دیده بود. ما شامو با هم می خوریم. من اونو امروز توی یه رستوران ملاقات می کنم و بعد از اون مجبورم بعضی قسمتای دوچرخه مو که از کار افتادن تعمیر کنم و دوباره کیفا مو ببندم و برای رکاب زدن فردا آماده شم. امیدوارم فردا بارون نیاد

متن اصلی

ترجمه : پ

Cambodia


ترجمه:

Sunday, July 01, 2007

تلخترين خاطره من در كل سفر در تايلند اتفاق افتاد

حدود ساعت 3 بعداز ظهر پاتايا رو ترك كردم و با دوچرخه به سمت رايونگ پيش رفتم.350 كيلومتر تا مرز راه مانده بود و وقت زيادي هم داشتم در نتيجه عجله اي هم در كار نبود.تصميم گرفتم به سمت رايونگ برم واز اون عبور كنم و نمي خواستم در طول راه تا مرز در هيچ شهري بمونم بدليل اينكه در شهرهاچادر زدن غير ممكي بود و من ترجيح ميدادم كه چادر بزنم و مجبور بودم بيرون شهر باشم.حدود بعداز ظهر بود كه به رايونگ رسيدم و فقت از اون عبور كردم. بعداز حدود 20 ساعت پا زدن در شب يك پمپ بنزين ديدم كه يك مغازه 24 ساعته داشت باسرويسهاي تميزومهمتراز همه اينكه يك سايه بون داشت.ازشون خواستم كه چادرم رو زير سايه بون بگذارم وآنهاهم قبول كردند.اولين چيزي كه احتياج داشتم اين بود كه دوش بگيرم براي من يكي از مهمترين چيزها اين است كه هرروزدوش بگيرم.متآسفانه پمپ بنزين حمام نداشت ومن مجبورشدم توي دست شويي حمام كنم . تميزكردن بدن مهم است ومن اين كارروباظرفهايي كردم كه دردستشويي استفاده مي شد.بعد از اون داخل چادر خوابيدم. صبح روز بعد بيدار شدم و بعد از صرف صبحانه به سمت پاتان بوري كه حدود صد كيلومتراز اونجا فاصله داشت حركت كردم.تا اون موقع هيچ اتفاق خاصي نيفتاده بود و من فقت با دوچرخه به سمت جلو حركت ميكردم . زمانيكه به پاتان بوري رسيدم خيلي گرسنه بودم و يك راست به سمت شهر رفتم تا غذاي خوبي بخورم. كي اف سي مكان خوبي براي غذا خوردن بود. بعد تصميم گرفتم به بيرون از شهر برم و جايي براي چادر زدن پيدا كنم. دنبال يك پمپ بنزين مي گشتم چون هميشه بهترين انتخاب است.
بعد از حدود ده كيلومتر تابلويي در كنار جاده ديدم كه علامت آبشار رو نشون ميداد كه حدود 2 كيلومتر از جاده اصلي فاصله داشت. فوق العاده بود و در حقيقت در تمام طول سفر شروع بدترين قسمت آن بود. وارد راه باريكي شدم كه به سمت آبشار ميرفت بعد از گذشتن از چند سگ به يك در چوبي رسيدم كه باز بود.
وارد يك راه سراشيبي گلالود شدم كه به خانه اي كه متعلق به يك / / / / بود منتهي ميشد. 3 سگ وحشي براي خوش آمد گويي به سمت من و مردي كه به نظر ميرسيد اصلا صداي آنها را نمي شنود آمدند . بعد از گذشت چند دقيقه از مرد خواستم كه سگ هايش را دور كند. او پايين آمد و چراغ قوه اش رو تو صورت من انداخت. اصلا نميتونست انگليسي صحبت كند تقريبا مثل تمام تايلندي ها. بالاخره تونستم منظورم رو بهش بفهمونم كه ميخوام امشب اينجا بخوابم. باعلامت هاي دست بهش فهماندم كه ميخوام توي چادر بخوابم. يك مرد ديگه با تفنگ پايين اومد و از من خواست كه پاسپورتم رو بهش نشون بدم. پاسپورتم رو نشون دادم و اون گفت كه ميخواد نگهش داره اما من ندادم. بهش گفتم باشه من اين كارو ميكنم اما من تورو نميشناسم كارت شناساييت رو نشون بده تا من هم پاسم رو بدم. به يك نفر تلفن كرد كه به نظر ميرسيد رئيسشه از حرفاش فقت يك ايران فهميدم بعد تلفن رو قطع كرد و گفت كه نمي توني اينجا بموني. . . اما نه با كلمات. گفتم : چي ؟ نمي تونم اينجا بمونم؟ چرا؟ اينجا يك مكان عمومي است و من ميخوام شب بمونم. و دوباره همان داستان قديمي . . . . من ايراني بودم و نمي تونستم اونجا بمونم. خيلي ناراحت و عصباني شدم و با وجود اينكه هيچ چيز از حرفهاي من نمي فهميدن هر چيزي كه مي تونستم بهشون گفتم .بركشتم و همينطور كه داشتم راه گلي رو طي ميكردم تا به جاده آسفالت برسم آنها آمدند و از كنار من با يك موتور سيكلت عبور كردند. بعد در رو بستن و من رو مقابل آن نگه داشتند. يكي از آنها نزديك شد و شروع كرد به ور رفتن با كيف من. دستش رو گرفتم و هلش دادم عقب. عصباني بودم و اين كار آنها عصباني ترم كرد. دوباره نزديك شد و گفت: بمب؟ و خواست وسايل منو بگرده منم هلش دادم و گفتم تو پليس نيستي و من اجازه اين كارو به تو نميدم. از سر راهم برو كنار. من با عصبانيت با آنها حرف ميزدم آنها آدمهاي محلي سطح پايين بودند و هر كاري ممكن بود كه بكنند. يكي ديگشون تفنگشو در آورد كه به من شليك كند و اينجا بود كه به خودم گفتم" هي پسر " آنها هيچي حاليشون نيست و ممكن است بدون فكر هر كاري بكنن.پس بايد از اون وضعيت بغرنج فرار ميكردم و به پليس اطلاع ميدادم.فكر كردم تو اين موقعيت بهتره كه اونجا روترك كنم. با آنها دست دادم به معناي خداحافظي و دويدم تا يك ايستگاه پليس پيدا كنم. ساعت حدود 8:40 دقيقه شب بود و هوا كاملا تاريك. همينطور با دوچرخه در تاريكي پا ميزدم و اشك ميريختم. تايلند واقعا مردم بزرگ وطبيعت فوق العاده اي دارد اما من از ابتدا خاطره خوبي از ماموراش و دولتش نداشتم. گرفتن ويزا و ورود لب مرز و حالا هم اينجا اين روستايي هاي بي فرهنگ. من بايد خيلي احمق باشم كه با خودم 7 ماه بمب حمل كنم بيارم اينجا تو جنگل يك مشت درخت رو بكشم. و اون مرد هم خيلي بايد احمق باشد كه همچين فكري بكند. خلاصه 1 ساعت راه رفتم تا به ايستگاه پليس رسيدم. ساعت 9:30 بود تو اداره پليس يك مرد لخت بود كه فقت يك شورت پاش بود بهش گفتم ميخوام با پليس صحبت كنم ولي اون متوجه نشد چي گفتم. بعد از نيم ساعت با يكي از همسايه هاش اومد كه يك زن بود و يكمي انگليسي بلد بود. حالا ميتونستم بگم چي ميخوام. اون با خواهراش و بچه هاش آمدند و براشون توضيح دادم كه مي خوام امشب با يك پليس به اونجا برم. آنها از من خواستند كه پاسم رو بهشون نشون بدم و وقتي نشون دادم انگار اولين بارشون بود كه يك خارجي ميديدن. وقتي پاسم رو صفحه به صفحه نگاه كردن گفتن كه اين موضوع مربوط به پليس اونجا نمي شه و من بايد برگردم به پاتان بوري و از پليس آنجا درخواست كنم. در اين هين يك پليس ديگه با زير شلواري اومد براشون خنده دار نبود خوشحالم نبودن چون مجبور بودن شب بيدار بمونن و نخوابن. بالاخره بعد از يك ساعت صحبت به من گفتن كه ميتونم دوچرخم رو اونجا بذارم و يكي از آنها من رو به ايستگاه پليس راهنمايي ميكند و بعد با من برميگرده تا دوچرخم رو بردارم و بروم. اولش به من گفتن كه بايد با دوچرخه برم اما من نمي تومستم 30 كيلومتر رو دوباره برگردم. خلاصه اون مرد رفت كه حاظر بشه و بقيه هم رفتن.يك ساعت بعد هنوز تو اداره پليس تنها بودم و هيچ كس آنجا نبود. بالاخره
بعد از يك ساعت و نيم يكي اومد و گفت كه تو مي توني اينجا بموني.اما من بايد ميرفتم اونجا و متاسفانه آنها هيچ كاري نمي تونستن برام بكنن.فهميدم كه چاره ديگه اي ندارم. فقت ميتونستم يك نامه به سفارت ايران بنويسم و از آنها بخوام كه به اين رفتار نادرست رسيدگي كنن. . . .اونجا موندم و تا ساعت 12 ظهر به دليل بارون شديد نتونستم اونجا رو ترك كنم. بايد بگم كه رفتار يكي از اونها واقعا با من خوب بود. ازش به خاطر انسانيتش ممنونم.اونجا رو ترك كردم و به طرف ترت كه حدود 60 كيلومتر با اونجا فاصله داشت رفتم. در ترت هم نموندم و همچنان به حركت در شب ادامه دادم. جاده اصلي تمام شد و من وارد يك راه محلي كه بسيار زيبا و ساكت بود شدم. حركت در شب خيلي خوب بود و من تصميم گرفتم به طرف خلون تاي كه حدود 15 كيلومتر تا مرز فاصله داشت بروم. حدود 20 كيلومتر مانده بود به اونجا برسم كه صداي آهنگي از يك معبد كه خارج از راه بود شنيدم و رفتم به اون سمت كه ببينم چي است. . .!!! مراسم تدفين بود.يك مرد به سمت من اومد و گفت كه ميتونم شب را آنجا بمونم. خوب شد .فردا يك عالمه وقت داشتم كه به كارهام برسم بعلاوه ميتونستم مراسم تدفين رو هم ببينم. آنها در معبد به من يك اتاق دادن و بعد ش دوش گرفتم و با آنها شام خوردم و شروع كردم به نوشتن. خيلي از مردم تاي ممنونم. متاسفانه بايد بگم كه خيلي از اينكه اين كشور رو ترك ميكنم خوشحالم و تا زمانيكه وضعيت شان به اين شكل است به اين كشور نخواهم آمد.اين اولين كشوري است كه از ترك كردنش خوشحالم. بهترين مكانها رو در تايلند ديدم بهترين تجربيات و ارزشمندترين خاطرات رو داشتم و تلخ ترين آنها رو و بايد بگم كه تايلند طبيعت زيبايي دارد و من مردم تاي رو دوست دارم.
ترجمه: یاسمن

پاتایا، آبجو،س..، و خود فروشی


همانطور که قبلا نوشتم حوالی ساعت 6 صبح به پاتایا رسیدم خسته و خواب آلود تنها کاری که می شد کرد این بود که بر روی تخت خانه میزبانم دراز بکشم و حدود ساعت 2 بعداظهر بیدار شدم خیلی گرسنه بودم فقط رفتم بیرون که محلی برای خوردن پیدا کنم و این سرآغازی شد برای کشف پاتایا. نمی دانم چطور؟ بهتر است که اینجا را توصیف کنم از اول تا انتها یا از ... باشه اجازه بدهید یه چیزی در مورد این شهر عجیب غریب بدهم پاتایا برای زندگی شبانه ش و دیسکو هاش و بارها بسیار معروف است و تنها زندگی شبانه برای خوشی و لذت بردن و همانطور که می دانید تمام این ها ارتباط نزدیکی با زنان دارد البته زنان معمولی که نه؛ زنان هرزه و بیشتر مسافرین که به پاتایا مسافرت می کنند مردان مجرد هستند و شما خانم های خارجی کمی می توانید ببینید و اینجا تنها آقایون هستند که زنان هرزه تایلندی به آنها اویزان هستند حالا شما تصور کوچکی از این شهر در ذهن خود دارید که این شهر چگونه است حالا اجازه بدهید تا کمی از لحاظ موقعیت مکانی توضیح بدهم جاده شماره سه که جاده اصلی هم هست از پاتایا می گذرد و یکی از خیابانهای اصلی پاتایاست که تعدادی خانه و خیابانهای کوچکی در سمت چپ دارد و همه شهر در سمت راست واقع شده است (از طرف غرب به طرف شرق که مسیر حرکت من بود) و دو خیابان اصلی دیگر که که حدود 2 کیلومتراز جاده اصلی فاصله دارند.اولین خیابان در کنار ساحل واقع شده که تعداد زیادی دیسکو، بار، و رستوران در آن قرار دارد که در کنار سرو غذا تعداد زیادی خانمهای تایوانی هم هستند که البته همه آنها هرزه هستند و تنها منتظر و خندان به دنبال مشتری می گردند. خیابان دیگر که دویست و پنجاه متر آنطرف تر و به موازات اولی قرار دارد که تعداد بسیار زیادی دیسکو، بار، و رستوران در آن قرار دارد و تنها تعدادی فروشگاه دارد ولی بیشتر از نصف اینجا را دیسکو و بار تشکیل داده که این دو خیابان توسط تعداد زیادی کوچه به هم متصل کرده اند که پرند از دیسکو و بار که بیشتر آنها نیز درهای بسته دارند و برای دیدن داخل آنها می بایست پول پرداخت نمایید که همه آنها نمایش س.. برگزار می کنند جاده اصلی هم موازی این دو خیابان است که دو یا سه خیابان این خیابانهای اصلی را به هم وصل می کند که درون آنها فروشگاه های معمولی هستند. از رستوران ، دیسکو بار دیگه خبری نیست. من پایایا را هرزه خانه ای یافتم که شهری در آن واقع شده است شهری که از زمانی که خورشید برای استراحت غروب می کند زمان پایان استراحت زنان در پاتایااست تا کارشان را آغاز کنند با آرزوی داشتن روزی پر از خوشی و خوشگذرانی و البته همراه پول.من کمی غذا خارج از جاده اصلی خوردم (قیمت غذا که تنها به خاطر 100 متر آنطرفتر بسیار متفاوت است) و به خیابان اصلی برگشتم تا ببینم و مقایسه ای بکنم با آنچه که قبلا در مورد آن شنیده بودم. خیابان پر بود از چراغهای رنگی که خاموش و روشن می شدند و خیابان را برای مردم جذاب تر می کردند و از هر گوشه باری شما صدای موسیقی بلند و آدمهای خوشحال و زنانی که روی میز ها یا در کنار میزها با هم می رقصیدند را می شنیدید و خارجی هایی که با آنها در آمیخته بودند از خوشحالی سرمست بودند و می خندیدند وقتی که من از باری می گذشتم از هر گوشه آن تعدادی زن به من می خندیدند و خوشامد می گفتند که کجا می ری،سلام، بیا تو، آب جو فقط 55 تا، و من هم به آنها می خندیدم و می گذشتم.تعداد بسیار زیادی توریست به آنجا می رفتند خیلی بیشتر از جزایر پی پی و این پر واضح بود که آدمها بیشتر به دنبال این نوع خوشگذرانی هستند تا اینکه از زیبایی های طبیعی لذت ببرند. به این دلیل است که تایلند به خاطر زنانش شهرت یافته و آنها مردم را جذب می کنند تا به خاطر زنهایش به اینجا بیایند . من تنها راه می رفتم و فکر می کردم در کنار خیابان زنانی بودند که هیچ جا و مکانی نداشتند که از آن استفاده کنند و در جایی تاریک می ایستادند و از عابران می خواستند که با آنها باشند بیشتر آنها دو جنسی ها بودند. در انتهای خیابان با وسایل نقلیه مسدود شده و مردم فقط می توانند راه بروند صدای بسیار بلند موسیقی و که بیشتر بارها موسیقی زنده دارند یا راک موزیک که البته با کلی خانم در آنها . واقعا من اینقدر خانم یکجا تا حالا ندیده بودم مکانهایی که نمایش س.. یا گوگو می دهند یا دختران دوازده تا شانزده ساله که با پلاکاردی در دست عابرین را به داخل دعوت می کردند "دخترهای جدید جوان این هفته تنها 55 تا برای تمام شب" نمایش هیجان برانگیزه گوگو. حتی وقتی از خیابان رد می شدم آدمهایی می آمدند جلو و عکس خانمهای برهنه را به من نشان می دادند و ازمن دعوت می کردند که ... حتی تمام راننده تاکسی ها هم عکسهایی از این خانم های برهنه را دارند و از شما می خواهند که برید و آنها رو ببینید. به باری نگاه می کنم که نور کمی دارد با رنگهای بنفش و جالب همین دو روز پیش بود که من در پناهگاه ایدزی ها دو روز آنجا بودم در کنار مریضهای ایدزی و دیدم که به چه شکلی به سر می برند و چه بر سراین آدمها آمده تقریبا می دونم که هر ساعت 9 نفر از ایدز می میرند و 500 نفر به ویروس اچ آی وی مبتلا می شوند و بیشتر از یک میلیون نفر در تایلند به ایدز مبتلا هستن آدمهایی را دیدم که دیگه هیچ عضله ای در بدن نداشتن و فقط استخوان بود و پوست؛ دیدم که چگونه در سکوت و درد می میرند؛ شاهد بودم که هیچ خوشی و خنده ای بر لب و روحشان نداشتند؛ من آنها را دیدم و الان هم به دنبال دلیل آن می گردم که چرا اینگونه مرگ هایی رخ می دهد. مسخره است که می دیدم این همه زن مثل تپه ای از اچ آی وی راه می روند و می خندند وقتی می خندیدند به یاد فیلم های ترسناک می افتادم که دراکولا با دندانهایی تیز و بلند به من می خندند من از کنار خیابان رد می شدم و دوست نداشتم که حتی مرا لمس کنند. مقدار زیادی ایدزی کنار هم در یکجا جمع شده اند و به مردم ویروس اچ آی وی عرضه می کنند خیلی غم انگیز است وقتی که شما حقیقت را می دانید. چه اتفاقی برای دختر 12 ساله می افتد که در یک فاحشه خانه کار می کند؟ چه کسی مسئول است؟ آیا کسب پول و درامد می تواند جواب کافی برای این سوال باشد برای کشوری که پراست از آرامش به همراه مردمان و طبیعتی به غایت زیبا و شگفت انگیزهستند. من در مورد یک خانم مالزیایی شنیدم که معلم بود و به تایلند آمد و برای ماساژ به یکی از این مراکز مراجعه کرد و درخواست ماساژ کرد یک مرد ماساژر از وی سرویس بیشتری طلب کرد و آن زن هم پول بیشتری پرداخت کرد. اینجا سه نوع کارگر س... وجود دارند1- فاحشه هایی که زن هستند 2- دو جنسیتی ها هم دختر هستند و هم پسر و 3 – ژیگلوس ها که زنها و مردانی که به آنها پول می دهند تا با آنها س .. داشته باشند. حالا چه اتفاقی می افتد آن زن به خانه بر میگردد به همراه بیماری و شوهرش این موضوع را می فهمد و رابطه شان تیره شده و از هم طلاق می گیرند و شوهرش و بچه هایش و خانواده اش را از دست می دهد و به راحتی می توان حدس زد که چه اتفاقی برای او می افتد. من حالا می توانم ارزش مذهب را درک کنم که به خانواده و رابطه سالم احترام می گذارد و به خانواده ها توصیه می کند که پاک زندگی کنند ولی این از خصایص انسان است که تمایل دارد تا پا را از این فراتر بگذارد. به خانه برگشتم و فقط خوابیدم و روز بعد رفتم به فروشگاه تا مقداری رنگ روغن سیاه بخرم تا دوچرخه ام را رنگ کنم به خاطر اینکه کاملا زنگ زده بود. رکاب زدن هر روز زیر باران هر چیزی را از بین می برد حتی کابلهای ترمز نیززنگ زده که باعث شده نتوانم خوب دنده عوض کنم به همین دلیل مشغول رنگ کردن بودم بعد ازظهر هم برای قدم زدن رفتم بیرون که چند تا عکس بگیرم و غذا بخرم. یک کباب ترکی پیدا کردم ووو دلم براش خیلی تنگ شده بود و بعد از مدتها یه دلی از عزا در آوردم شب هم برگشتم به خانه تا بر روی کامپیوترم بنویسم و آماده بشوم برای زندگی و ادامه مسیر به سمت جلو به طرف مرز.
ترجمه: هملت

Thursday, June 28, 2007

رسیدن به پاتایا

بعد از لاپبوری با اتوبوس دوباره به بانکوک رفتم، به دليل ويزام زمان زيادي نداشتم و بانکوک هم در مسيرم نبود و فقط براي کاشت درخت به اونجا رفتم. حدود ساعت سه صبح به بانکوک رسيدم و مستقيماً به يک دوچرخه فروشي رفتم تا يک تاير و تيوب نو بخرم چون تايرهاي دوچرخه‌ام خراب شده و بايد عوضشون کنم. نمي‌خواستم شب رو در بانکوک بمونم، و دوست داشتم از بانکوک برم بخاطر شلوغي و آلودگي، مثل تمام پايتخت‌ها بيرون رفتن از شهر خيلي طول مي‌کشيد، بنابراين ترجيح دادم همون روز شهر رو ترک کنم. حدود پنج ونیم کارم تموم شد و سفرم رو به سمت پاتایا آغاز کردم و تصميم گرفتم از بانکوک بيرون برم و شب رو در جايي بگذرونم. جاده شلوغ بود و پر بود از دود ماشين‌ها، با اين وجود مجبور بودم ادامه بدم. تابلويي در جاده وجود نداشت و کسي هم نبود که بتونم ازش سوال کنم ... بنابراين پيدا کردن راه مشکل بود. من دنبال جاده شماره سه مي‌گشتم، ولي وقتي تابلوي راهنما وجود نداره و پليس هم نمي‌تونه کمکي بکنه چطور مي‌تونستم پيداش کنم. با اين وجود مي‌دونستم که فقط بايد به سمت شرق رکاب بزنم و به سومیت پراکان برم. حدود هشت صبح بود که به اونجا رسيدم و به ايستگاه پليس رفتم تا در مورد محل کمپ سوال کنم. اونها گفتند که حدود ده کيلومتر جلوتر، در مسير من پناهگاهي وجود داره که مي‌تونم اونجا بمونم و چادر بزنم. خيلي عالي بود، بنابراين به يک رستوران رفتم تا شام بخورم و بعد از اون مسيرم رو به سمت اون محل ادامه دادم. هوا کاملاً تاريک شده بود و جاده خيلي خيلي شلوغ بود و کاميون‌ها و بارکش‌هاي زيادي تو جاده بودند ولي چاره‌اي نبود و براي کمپ زدن بايد به اونجا مي‌رفتم. حدود ساعت نه شب رسيدم و مستقيماً پيش مسئول اونجا رفتم تا در مورد زدن چادر در بيرون پناهگاه سوال کنم. حدود یک کيلومتر از در ورودي تا مسئول کمپ راه بود و از محل مسئول کمپ تا خونه‌هاي ييلاقي هم بيش از یک کيلومتر راه بود و چند سرپناه هم بيرون از ورودي اصلي در کنار جاده وجود داشت. بنابراين از اونها خواستم که اجازه بدند تا در اونجا چادر بزنم و اونها گفتند نه ... "چي؟ چرا نه؟ اينجا چيزي وجود نداره و بيرون از کمپِ. من از پليس سوال کردم و اونها گفتند که به اينجا بيام ..." اما اونها نمي‌تونستند انگليسي صحبت کنند و فقط با اشاره دست مي‌گفتند نه، در ضمن يکي از اونها اومد و اون هم به من گفت نه و گفت که بايد اتاق بگيرم. و مطمئناً جواب من نه بود چون من چادر داشتم و مي‌خواستم در چادر بمونم، علاوه بر اين من از پليس سوال کرده بودم و اونها به من گفتند که به اينجا بيام والا مي‌تونستم جاي ديگه‌اي پيدا کنم. در همين موقع بارون هم شروع شد ... بارون خيلي شديد مثل هر روز و مرد به اتاقش برگشت و در رو بست و من در زير بارون شديد ساعت ده شب بيرون موندم. خيلي تعجب کردم و از رفتار اونها گيج شدم. يک کيوسک تلفن پيدا کردم و براي نجات از بارون اونجا رفتم و تا تموم شدن بارون منتظر موندم. در مورد کشورم و مردمم فکر مي‌کردم ... در کشور من هيچ‌کس اون کار رو نمي‌کرد، حتي با دشمنشون و ... به همين دليلِ که هميشه به کشورم افتخار مي‌کنم، واقعاً خوشحالم که پارسي‌ام و در ايران سرزمين پارس به دنيا اومدم و به مردم مهمان‌نواز و مهربون کشورم که موقعيت رو درک مي‌کنند افتخار مي‌کنم. من مردم تايلند رو دوست دارم، واقعاً اونها رو دوست دارم. اونها به شخصه خوب هستند و نه به صورت مردان اداري، تجربه خوبي از کارمندان ادارات در تايلند ندارم بجز يک نفر در هنگام ورود به فرودگاه بانکوک در بخش ويزا. اون آدمِ خوب و خيلي خيلي مهربوني بود، ازش سپاسگذارم. بعد از حدود نيم ساعت زني بيرون اومد و فهميد که کسي تو کيوسک تلفنِ ... "سلام اسم من دای… است، مي‌تونم کاري برات انجام بدم ... من مي‌خوام چادرم رو بيرون، زير سايبان بزنم و شب بمونم و اون گفت تو بايد اتاق بگيري ... اما من به اتاق نياز ندارم، مي‌خوام تو چادر خودم بمونم ... من چادر دارم و نمي‌خوام اتاق بگيرم." لعنتي! دوباره همون داستان. به اونها گفتم "باشه ... من مي‌رم و راهم رو ادامه مي‌دم ... خودم جايي رو پيدا خواهم کرد ... نه نه جاده در شب خطرناکِ و نبايد اين کار رو بکني ... خودم مي‌دونم چي کار مي‌کنم و چي کار بايد بکنم ... فقط يک جا براي چادر زدن از شما خواستم ... اگه مي‌تونم چادر بزنم که تشکر مي‌کنم والا خودم تصميم مي‌گيرم و شب به خير ..." تلفن رو به شخص ديگه‌اي دادم و اون زنه هنوز مي‌گفت نه نه "نه نه تو نبايد بري ..." ولي من هنوز مي‌خواستم برم و دوست نداشتم با اين گفتگوي احمقانه وقتم رو تلف کنم. بارون تقريباً متوقف شده بود و من دوچرخم رو برداشتم و دوباره سوار شدم. اما بعد از چند دقيقه فهميدم که لازمِ که تمام شب رو رکاب بزنم و با خودم گفتم ... باشه محمد به نظر مي‌رسه که بايد امشب به پاتایا بري که 140 کيلومتر تا اينجا فاصله داره. خودم رو آماده مي‌کنم که تمام شب رو در جاده تاريک و خطرناک رکاب بزنم اما مي‌خوام انجامش بدم. بعضي اوقات لازمِ که خودم رو هل بدم و الان يکي از اون وقتهاست. آسمون کاملاً ابري بود و به همين دليل هوا تاريک‌تر از هميشه بود و بارون هم مرتباً شروع مي‌شد و قطع مي‌شد ... چندين مرتبه بارون گرفت و من خيس شدم و خشک شدم ... خيس و خشک.
حدود پانزده دقیقه صبح بود که جايي ايستادم تا استراحتي بکنم و چيزي بخورم و زنجير دوچرخه‌ام رو که خيلي کثيف شده بود، تميز کنم. اين کار رو کردم و زماني که براي استراحت ايستاده بودم و منتظر قطع شدن بارون بودم ديدم يک زني از اون سمت جاده به طرف من مياد ... به خودم گفتم "هي محمد به نظر مي‌رسه که بايد بري ... لعنتي! به استراحت بيشتري نياز داشتم، اما اگه بيشتر بموني تو دردسر مي‌افتي ..." اون اومد و نشست جلوي من و در همون لحظه اول گفت "من دائو هستم ... اسم تو چي؟ ... محمد ... از آشنايي با تو خوشحالم محمد ... من هم از آشنايي با تو خوشحالم. کجا مي‌ري؟ ... پاتایا ... بيا اينجا بنشين و اون به نقطه‌اي در کنار خودش اشاره کرد ... اوه متأسفم وقت زيادي ندارم و بايد برم ... شب به خير دائو ..." و در حالي که من رو با چشمان سياهش تعقيب مي‌کرد، اونجا رو ترک کردم. بارون تموم نشده بود، ولي ترجيح دادم که اون محل رو ترک کنم و دوباره در زير بارون به مسيرم ادامه بدم. حدود چهار صبح بود که به يک فروشگاه رسيدم. اوه خيلي متشکرم که اونها 24 ساعته باز بودند و چيزي براي سير کردن شکمم تونستم بگيرم و دوباره ادامه دادم. حدود شش صبح به پاتایا رسيدم و خيلي خسته و خواب‌آلود بودم. مستقيماً به جاده ساحلي رفتم و تا اتاق بگيرم و ساعت دو بعد از ظهر از خواب بيدار شدم وخيلي گرسنه بودم ...
اولين لحظه‌اي که پاتایا رو ديدم خيلي جذاب و همچنين غم‌انگيز بود. بعداً يک گزارش فقط در مورد پاتایا مي‌نويسم که خوندنش جالبه ... پس چند روز ديگه منتظر بمونيد ...

ترجمه: مسعود صفری زنجانی

درختکاری در مرکز نگهداری بیماران ایدزی



جایی رو که درخت ها رو کاشتم براتون توضیح دادم اونجا معبدی بود که بسیاری از بیماران مبتلا به ایدز را نگه داری می کنندو به اونها کمک می کنند تا زندگی طولانی تری داشته باشند به اونها کمک می کنند تا در کمال آرامش و آسایش بمیرند و به آنها عشق و محبت هدیه می دهند و برخلاف جامعه که آنها را نمی پذیرند و کسی حاضر نیست با اینها زندگی کنه اینجا با آغوش باز پذیرای این بیماران می شوند. این مبتلاها از طرف خانواده و اطرافیان و دوستان و بستگان طرد می شوند به اینجا میان تا در آرامش و با درد کمتری بمیرند این تنها کاریست که می شود برای اینها انجام داد. وات پرا بات نامفو نام معبد بزرگیست که در 6 کیلومتری شمال لپبوری و 120 کیلومتری بانکوک واقع شده. بیمارستان و خانه ای دارند که از این افراد و بچه هایشان به خوبی مراقبت می شود من در مطلب قبلی در موردشان نوشته ام که می توانید به مقاله قبلی مراجعه کنید

www.aidstemple.th.org....CLICK

اینجا دو مرکز وجود دارد که یکی از آنها برای نگه داری بچه ها هست که من 80 تادرخت بعلاوه 10 تا درخت میوه به اونجا بردم و همه اونها رو با هم کاشتیم. این کار می تونه امیدی به اونها بده که به مراقب درختها باشن و با اونها رشد کنن این تنها کاری هست که می تونم براشون بکنم شما می تونید در مورد کاشتن درخت ها تو گزارش قبلی بخونید و چیزبیشتری نیست که الان بخوام بگم جز اینکه از آقای مو تشکر کنم که در معبد کار می کند کل روز را با من صرف خرید درخت ها کرد و به من کمک کرد تا درخت ها رو به جای مربوطه بیارم و بکاریم. و همچنین از آقای دکتر آلونگ کوت دیکاپانید نیز که این لطف را به من کردن و این شانس را دادند که درخت ها رو برای بچه ها بکارم و کار بزرگ و انسانی ایشان در نگه داری از این بیماران و بچه ها قابل تقدیره. من خیلی خوشحالم که انسانهای بزرگی مثل اینها هستند که دست به انجام کارهای بزرگی برای انسانیت می زنند این چیزیست ما رو به زندگی در این جهان امیدوار می کنه اینجا انسانهای بسیار بسیار بزرگی هستند که مراقب انسانها هستند و به این خاطر دردی جانکاه در قلبشان برای کمک به دیگران احساس می کنند و به انسانهایی کمک می کنند که این درد و رنج را دارند. عکسهای زیبا و توضیحات کاملی در مورد این مرکز در وب سایت ریک گنز وجود دارد که می توانید بخوانید. شما می توانید در این رابطه در روزنامه شماره 36 وب سایت ریک گنز مطالعه نمایید.

ترجمه:هملت

سایت اصلی

گالری عکس

واقعيت تلخ در مورد تايلند

توضیح: جهت جلوگیری از ف..لترینگ در این متن به جای کلمه سکس از س... استفاده شده است

ايدز... چيزي در مورد آن نمي‌توان گفت،‌ جز اينکه از اين واقعيت بسيار دردناک تايلند عجيب ناراحت و عصبي‌ام. اين کشور زيبا را با اين مردمان مهربان بسيار دوست دارم، اما واقعيتي که نمي توان در مورد اين کشور بزرگ و قديمي کتمان کرد، مساله ايدز مي‌باشد. فکر مي‌کنم بزرگترين مشکل تايلند، ايدز ‌باشد و چه مي‌توان براي آن انجام داد؟ چه مي توان انجام داد، وقتي يکي از بزرگترين جذابيت‌هاي اين کشور براي توريست و مردمانش س.. مي‌باشد. تا به حال يا در اطراف شهر بودم يا در جاده و با مکان‌هاي فوق‌العاده اين منطقه مشغول بودم، در واقع در فضايي خارج از اين دنيا در بهشت زيباي طبيعت تايلند به گشت و گذار مشغول بودم و با مردم آن مناطق سروکار داشتم ولي واقعيت تايلند چيز ديگريست. بيشتر از يک‌ميليون آلوده ايدز که حامل اين بيماري مي باشند، نه نفري که در هر ساعت مي ميرند و بيشتر از پانصد نفري که هرروزه به اين بيماري مبتلا مي‌شوند... در تايلند از هر پنجاه نفر يک نفر آلوده به اين ويروس مي‌باشد و در آينده‌اي نزديک با اين روند وحشتناک روبه رشد س... در اين کشور اين ميزان به يک نفر از هر ده نفر خواهد رسيد.

مراکز بسياري که شما را به س... ترغيب مي‌کنند و بسياري افراد که در اين‌زمينه کار مي‌کنند و به‌عنوان کارگر يا فعال س..ي شناخته مي‌شوند و در همه مناطق و به‌طور خاص در مناطق توريستي پراکنده‌اند. نگرانم و غمگين. از وقتي وارد تايلند شدم و متوجه اين جريانات و اينکه زنان تايلندي و جذابيت آنها ـ س... ـ بالاترين ارزش آنها شناخته مي‌شود و از اينکه زناني زيبا و س...ي داشته باشند، چه اندازه به‌خودشان مغرورند عصبي‌ام. تا به‌حال در پاتايا نبوده‌ام و دارم به آن سمت مي روم، مکاني که شهرت آن به واسطه روسپي‌ها و فعالان س...ي آن مي باشد. دختراني با سنين بسيار پايين که در مقابل بهاي بسيار پاييني به توريست‌ها پيشنهاد مي‌شوند. به آنجا مي روم که از نزديک همه چيز را ببينم(تنها ببينم نه اينکه تجربه کنم).

خيلي ناراحتم، خيلي ... مردن نه نفر در هر ساعت مساله پيش‌پاافتاده‌اي نيست. تنها بايد ببينيدشان که چه حال و روزي دارند و چه‌گونه با مرگ دست به گريبانند و دايم، ساعت به ساعت، ضعيف و ضعيف‌تر مي‌شوند و چه دردناک بر تخت افتاده انتظار مرگ را مي‌کشند. تايلند طبيعت بسيار بسيار زيبايي دارد،‌ اما شهرت بانکوک به‌واسطه شب‌هايش و نمايش‌هاي س...ي‌اش مي‌باشد. شب‌ها وقتي در پات پواينگ قدم مي‌زني همه جا زنان لخت را مي‌بيني و هر لحظه چندين نفر که تو را به نمايش‌هاي آنچناني دعوت مي‌کنند... متاسفانه بيشتر از اين نمي‌توان اين واقعيت را تشريح کرد. يادم نمي‌رود وقتي در جاده بودم و جايي خوابيده بودم، بيدار که شدم و اطرافيان دانستند به سمت بانکوک مي‌روم همه گفتند : "هي تايلند ... زنان زيبا.. بانکوک.. نمايش‌هاي س...ي ..."

چنين مسيري در زندگي، مسير مرگ است و خب بيش از يک ميليون آلوده را هم به‌دنبال دارد. چه بر سر افراد ايدزي مي‌آيد؟ اين افراد حتي از طرف خانواده خودشان هم پذيرفته نمي‌شوند، هيچ جايگاهي ندارند و هيچ کاري نمي توانند انجام دهند. قبلا از آمدن به تايلند چنين چيزهايي را شنيده بودم و بسيار سعي کردم تا ذهنم را از اين مسايل پاک کنم و تاثير منفي آنها را از ذهنم بزدايم، وقتي با اين طبيعت زيبا و مردم مهربان روبه رو شدم، آن مسايل کامل از ذهنم رفت، ولي خب اين واقعيت ماجرا نبود، اصل واقعه را من در طول دو روزي که با بيماران ايدزي گذراندم لمس کردم، "وت پرانام بت نام" ، معبديست در "لاپبري" که به مراقبت از اين بيماران مي پردازند و براي اطلاعات جامع مي‌توانيد به آدرس آنها www.aidstemple.th.org

مراجعه فرماييد.

با هدف کاشت درخت به اينجا آمدم، شايد اميدي را در اين بيماران بارور کنم، مکان ديگري در اينجا مختص کودکان وجود دارند، کودکان آلوده به اين بيماري و آنهايي که پدر و مادرشان را به دليل بيماري ايدز از دست داده‌اند و افراد فاميل هم آنها را قبول نکرده‌اند، کودکاني که حامل اين ويروس مي باشند، مسلما قادر به شادي، مانند بچه‌هاي نرمال نيستند. در مورد اين مکان از ريک شنيده بودم، از من خواسته بود به اينجا بيايم و درختي بکارم، بسيار سپاسگزارم که چنين پيشنهادي را به من داد. به اين مکان که آمدم سراغ دکتر "النگ کت ديکاپانيو" را گرفتم، راهبي که مديريت اين پروژه را برعهده دارد، در آن زمان نبودند و من وقت کافي پيدا کردم که نگاهي به اطراف بياندازم، بيماران را ببينم و موزه را و بسته‌هاي خاکستر استخوان‌هاي افراد ايدزي در کنار مجسمه بودا، افرادي که فاميل‌هايشان، حتي علاقه‌اي به نگهداري خاکستر آنها نداشتند.

به بيمارستان رفتم، جايي که بدن‌هاي به‌مانند مرده‌اي روي تخت‌ها افتاده بود، بدون هيچ کلامي، تنها نگاهي عميق و پر از افسوس. افرادي که هيچ اميدي به آنها نيست و آخرين لحظات زندگي را مي‌گذرانند به اينجا آورده مي شوند تا منتظر مرگ ساکت و بي‌صدايشان بمانند. خدا به افرادي که در اين مکان کار مي‌کنند خير دهد که در چنين شرايطي باعث آرامش اين افراد مي‌شوند، به آنها عشق و مهرباني هديه مي‌دهند و اين‌ها تنها کاريست که مي‌توان براي اين افراد انجام داد. بدن‌هاي ساکت و ساکن به من به چشم غريبه اي متعجب مي‌نگريستند، نگاهي بي انتها، بعضي که ديگر حال نگاه‌کردن هم برايشان نمانده بود و به پشت خوابيده بودند و بدون عضله، تنها پوست و استخواني از آنها باقي مانده بود، چشمان گودرفته و صورتي پوست و استخواني. يکي از آنها که سي و شش ساله بود و اندکي از بقيه قوي‌تر، سه‌سال پيش آلوده شده بود و تصميم گرفتم با او صحبت کنم. به‌سختي صحبت مي‌کرد و صداش بسيار ضعيف بود و هم‌چنين بدنش. وقتي متوجه شد دوچرخه‌سوارم، از دوچرخه سواريهاش خودش گفت که با يک گروه بزرگ به کامبوج و وييتنام رفته بودند و روزي صد کيلومتر را رکاب مي‌زدند." کفش دوچرخه‌سواري داري؟ رکاب‌زدن با صندل سخته... کامبوج بسيار زيباست، ويتنام نرو، خيلي خطرناکه، عادت داشتم هرجايي دوچرخه‌سواري کنم، عضلاتت بايد خيلي قوي باشه، وقتي خوب بشم، شروع به دويدن مي‌کنم" او حرف مي‌زد و من نگران بودم و از اينکه هنوز اميد دارد که قوي‌تر شود و بدود، خوشحال بودم. صندل‌هاي من جذبش کرده بود و چشمانش نشان مي‌داد که دوست داره آنها را داشته باشه. گفتم حالا که اينها را دوست داري، مي‌دهم به شما و بسيار خوشحال شد و گفت : وقتي بهتر بشوم، کفشي براي دويدن ندارم و با اين‌ها مي توانم بدوم و نگاهش به صندل‌ها بود. کفش ديگه‌اي نداشتم، يک جفت صندل و يک جفت کفش براي دوچرخه‌سواري، به خودم گفتم "هي پسر ... خدا بهت پاهاي قويي هديه داده که باهاش داري دور دنيا را مي‌گردي، احتياجي به صندل نيست، بدون کفش هم مي‌شه، اميدي را از بين نبر" و صندل‌ها را بهش دادم. من به آنها احتياج ندارم، اميدوارم روزي آنها را بپوشد و حداقل با آنها راه برود، اميدوارم بهتر شود. تنها بايد در آن فضا باشيد که متوجه شويد در مورد آن بدن‌هايي که به سمت مرگي بي‌صدا مي روند، چه مي‌گويم.

به سمت موزه رفتم، جايي که بدن هايي به سفارش صاحبان آنها براي عبرت ديگران به يادگار گذاشته شده بود که لمس نمايند در اطرافشان چه مي‌گذرد. بدن‌هايي خشک که در اطراف سالن ايستاده‌اند و برگه‌اي که نشان مي‌دهد کي‌بوده و چه شغلي داشته و چرا به اين بيماري مبتلا شده است:

پانيدا لمرال ... يک سال و سه ماه و بيست و يک روز، از مادر

خانم ... سي‌و‌شش ساله ... کارگر س... ... به‌واسطه شغلش

آقاي سرمساک امنوي‌ويت ... سي‌و‌پنج‌ ساله ... خواننده و کارگر س... ... ارتباط با هم‌جنس

بيشتر افراد از ارتباط س...ي آلوده شده‌اند و درصدي هم از اينکه آمپول فرد آلوده را استفاده کرده‌اند. ديدن بدن‌هاي نقاشي‌شده افرادي که در مراکز فحشا کار مي‌کنند و الان به‌جز استخواني از آنها باقي نمانده است، زندگي‌هايي که با خوش‌گذراني پر شده است و عاقبت آن به کجاها که ختم نشده است. يک گل زيبا بر روي سينه خانمي و مي‌توان تصور نمود چه اندازه به زيبايي خودش مغرور بوده است، به تاتوي روي بدنش، و الان تنها حفره‌اي به‌جاي آن باقي مانده است. گريه افتادم براي خودم، براي اينکه از نوع بشر هستم و در چنين دنياي کثيفي زندگي مي‌کنم. براي لحظاتي از خودم به واسطه بشر بودنم نفرت پيدا کردم. تنها با چند کيلومتر فاصله از اين مکان، وقتي در "پت پواينگ" قدم مي زني، صدايي که دايم مي‌شنوي نمايش‌هاي س.. و ... اگر نمي‌خواهيد بمانيد يا بپردازيد، تنها نوشيدنيي بنوشيد و زنان برهنه‌اي که در ورودي درها مي‌چرخند تا رهگذري را به خود جلب کنند و خود را بفروشند و س... و نوشيدني و اين‌چنين است که تايلند بيشتر از يک ميليون آلوده به ايدز دارد و بچه‌ها، آنها که از مادرشان آلوده مي شوند، آنها ده- پانزده سالي زنده مي‌مانند، بيشتر از پانزده سال زنده نمي‌مانند، گناهشان چيست؟ بسياري از افرادي که در اين مکان‌ها نگهداري مي شوند، نه خويشاوندي دارند و نه پدر مادري،‌ آنها قبلا به دليل ايدز مرده‌اند، بقيه فاميل هم هيچ علاقه‌اي به نگهداري آنها ندارند. وقتي در حال کندن چاله براي کاشت درخت بودند مثل اين بود که دارند قبر خود را مي‌کنند، آنها اصلا خوشحال نيستند و چگونه مي‌توان خوشحال بود، وقتي مرگ خود را شاهدي، وقتي هيچ شانسي نداري که به زندگي عادي مثل بقيه مردم برگردي، ديدن اين بچه‌ها خيلي دردناکه. ديگه نمي‌توانم به نوشتن ادامه بدهم... خيلي غمناکم.

ترجمه :م
متن اصلی

گالری عکس

آقاي پیرا و خانواده فوق‌العاده‌اش



ساعت ده صبح کاتائو رو ترک کردم و با يک قايق سريع به چمپون رفتم، گذرگاه با جايي که من مي‌خواستم برم فاصله زيادي داشت. من بايد صدوبیست کیلومتر در خلاف جهت مسيرم به رانونگ مي‌رفتم. همين که حرکتم رو شروع کردم، هنوز چند کيلومتري نرفته بودم که يک دوچرخه‌سوار در جاده ديدم و با هم به چمپون رفتيم. آقاي پیرا فروشگاهي در محل تقاطع با جاده اصلي داشت، پس بهترين انتخاب گذاشتن دوچرخه در اونجا و رفتن به رانونگ بود. من ساعت دو بعد از ظهر رسيدم و از اون خواستم که دوچرخه من رو نگه داره ولي وقتي که فهميد من چي کار مي‌خوام بکنم بهم گفت که من رو با وانت خودش به اونجا مي‌بره، شگفت‌انگيزه، من از کمک اون متعجب شدم و از داشتن يک دوست خوب خوشحال شدم. ما با هم به اونجا رفتيم ولي اونها به من گفتند که نمي‌تونم ويزام رو براي بيش از يک هفته تمديد کنم و بايد هزارو نهصد باهت (واحد پول تايلند) که دو برابر گرون‌تر از ويزاست، بپردازم. من به 2 هفته احتياج داشتم و 1 هفته برام کافي نبود. بنابراين تصميم گرفتم به بانکوک که اداره اصلي در اون قرار داره برم، شايد اونها وقت بيشتري به من بدهند، پس با هم به فروشگاه اون برگشتيم، در راه برگشت من رو به يک باغ ميوه برد که خيلي زيبا، آرام و ساکت بود. در مدتي که من مشغول اينترنت بودم همسر اون براي ما يک غذاي دريايي عالي آماده کرد. من مجبور بودم براي رفتن به بانکوک اتوبوس يا قطار بگيرم، اونها همه چيز رو آماده کردند، براي من بليط هم خريدند و وقتي داشتم مي‌رفتم يک ساک بزرگ پر از ميوه به من دادند. از پیرا و خانواده خوبش متشکرم.
اجازه بديد در مورد قطار خيلي خنده‌دار اونجا بگم، سيستم راه‌آهن در تايلند شبيه به هند است، خيلي قديمي و بدون نظم. من در قسمت درجه سه بودم که يک واگن پر از صندلي و خيلي شلوغ بود. اواسط شب يک جوان استراليايي اومد و خواست که در صندلي کنار من بنشيند، بعد از چند دقيقه فهميدم که کاملاً مستِ و در مورد دنياي خودش صحبت مي‌کنه ... من فقط به اون نگاه کردم و فکر کردم. اون آبجو خورده بود و پولش رو نداده بود و وقتي يکي از کارکنان رستوران از اون پول خواسته بود، اون خيلي ناراحت شده بود که چرا همه در مورد پول صحبت مي‌کنند. من گفتم "هي پسر تو خوردي و بايد پولش رو بدي" اون گفت "تو چيزي در مورد دنياي من و مشکلات من نمي‌دوني و ..." و من فقط نگاه مي‌کردم.
حدود ساعت پنج صبح به بانکوک رسيدم و بايد تا ساعت 8:30 منتظر اداره مهاجرت مي‌موندم، اونها هم به من وقت بيشتري ندادند، من ايراني بودم و ... هرچقدر که مردم و طبيعت عالي و دوست‌داشتني بود، رفتار کارکنان اداره مهاجرت زشت بود، از رفتار بي‌ادبانه اونها متنفرم، از گرفتن ويزا خاطره خوبي ندارم، در مرز و موقع تمديد ويزا، اما مردم و طبيعت به اندازه کافي زيبا هستند که اين کشور رو دوست داشته باشم و بخوام دوباره به اينجا برگردم. بنابراين وقت زيادي ندارم و اون روز فقط به دفتر سازمان ملل رفتم تا يک دوست خوب آنیتا نیکولاوا رو ملاقات کنم، کسي که در موقع گرده‌همايي در بانکوک خيلي به من کمک کرده بود. ما با هم نهار خورديم و در مورد سیاره مون صحبت کرديم.
ترجمه:
مسعود صفری زنجانی
متن اصلی
گالری عکس

جزیره کوتائو

ما ساعت حدود ساعت پنج صبح رسیدیم من خیلی خوابم میومد و حسابی خسته بودم. من میتونم با فکرم بدنمو سر حال نگه دارم ولی این دفعه دیگه تموم کردم. وقتی به کوتائو رسیدیم من از جف که امریکایی است خواهش کردم که یک اتاق با هم بگیریم که برامون ارزون تموم شه و پولامونو ذخیره کنیم .او هم قبول کرد.ما با استفاده از کتاب راهنمای اودر شمال جزیره، نزدیک ساحل برای پیدا کردن یک مهمان خانه رفتیم پس از یک ساعت ونیم جستجو موفق شدیم من به جف من می خوام تا جایی که بدنم نیاز داره بخوابم و منو بیدار نکنه . تا ساعت یازده صبح خوابیدم پس از آن به دنبال جایی برای خوردن رفتیم. پس از ناهار ما به ساحل دیگری در غرب جزیره رفتیم تا غروب خورشید را تماشا کنیم ما دو تا ماسک اجاره کردیم و مقدار غواصی کردیم. من در جزیره فی فی غواصی کرده بودم ، اما اینجا مرجان داشت مرجانهای رنگارنگ ولی ماهیهای فی فی خیلی زیبا تر و رنگارنگ تر از اینجا بودند. به هر حال خیلی جالب و دیدنی بود. پس از چند ساعت غواصی ما به اتاقمان برگشتیم بعد از شام تصمیم گرفتیم برای روز بعد یک کایاک اجاره کنیم اما ما واقعا خسته بودیم. ما تا ساعت ده صبح خوابیدیم. کمی برای قایق سواری دیر بود به عبارت دیگه من ترجیح دادم انرژیمو برای رکاب زدن ذخیره کنم ویزای من داشت تموم میشد و باید تا قبل از بیست و هشتم ژوئن برای تمدید ویزا به بانکوک بروم، همچنین در این چند روز اخیر بدنم خیلی افت کرده بود باید دویاره به حال اول برمی گشتم ، بنا براین تصمیم گرفتم که استراحت بیشتری کنم و ترجیح دادم غواصی کنم

ساحلی در غرب جزیره است که کوسه های زیادی داره و آب خیلی آرومه و موج نداره و برای غواصی عالیه. ما بعد از اینکه صبحانه را خوردیم پریدم تو آب و بعد از سه ساعت اومدم بیرون که برای غواصی و شنا زمان زیادیه. اما خیلی جالب بود...من پنج بار کوسه دیدم شنا با کوسه ها خیلی جالب بود. نگران نباسید آنها خطرناک نیستند و آرام هستند. آنها خیلی بزرگ نیستند و بزرگترین آنهایی که من دیدم هفتاد سانتیمتر بود اما خیلی شگفت انگیز بود. من واقعا نمی تونم توصیف کنم که چقذر شنا کردن بین یک دسته ماهی چقدر خوشایند است ، هزار ماهی کوچک که با هم شنا می کنند و یک گروه صد تایی ماهی های رنگی و از نزدیک با آنها شنا کردن.من یک موز با خودم برده بودم و ماهی های زیادی انگشتهای منو می گزیدن برای موز و منو محاصره کرده بودند... با خودتون تصورشو کنید چقدر با شکوه و لذت بخشه. بعد از آن که برگشتیم اول یک دوش گرفتم بعد با جف رفتیم یک رستوران خوب در کنار ساحل شام خوردیم من الان کنار ساحل مشغول نوشتن هستم و جف دار تو اتاق کتابشو میخونه. یه عالمه رستوران کنار ساحل اینجا هست که همه شون چراغهای رنگی دارن که تصویرشون تو آب خیلی قشنگ شده و یک نفر اینجا مشغول آتش بازی برای اینکه مردم رو تشویق کنه تا بیشتر تو رستوران بمونن و بیشتر آبجو بخورن و بیشتر پول خرج کنن و صدای بلند موزیک راک و صدای خنده ی مردم که آبجو می خورن و خوش می گذرونن من از این دور دارم نگاشون می کنم و به موزیک دلخواهم( شجریان) گوش می کنم و از صدای آب و امواج و رنگهای درون آب و مردم خوشحال لذت می برم. من دوست دارم مردمی را ببینم که خوشحالن و هرگز به جنگ فکر نمی کنند و فقظ دوست دارند لذت ببرند و بدنشونو مختل نمی کنن و فقط دوست دارن خوشحال باشن. بزاریم اونا خوشحال باشن و من از تماشای آنها لذت می برم. یک جمله ای از ادواردئو گالینو هست که میگه: روی تابلو در رستورانی در مادرید است که .. لطفا آواز نخوانید، یک تابلو در ایستگاه قطاردر ریودوژانیرو نوشته لطفا با چرخاتون بازی نکنید.. چقدر خوبه که هنوز هستند کسانی که می خوانند و بازی می کنند". بله خیلی خوبه که مردم زیادی هستند که با خودشون لذت می برند.

الان دیر وقت در شبه و من مجبورم چند عکس برای وبسایتم آماده کنم و و وسایلمو جمع کنم و بعد بخوابم. تصمیم دارم فردا صبح یک قایق تند رو بگیرم و برم به چامپون و فدا بعد از ظهر رکاب زدن به سمت بانکوک رو شروع کنم و توقف طولانی بعدی من در بانکوکه( همانطوریکه می دونید من نقشه ندارم این فقط تو فکرمه وا گر تغییر کنه.. تغییر می کنه و من باید آنچه که پیش میاد انجام بدم) تا ببینم چی پیش میاد

متن اصلی
ترجمه:پ

To Champhon


بعد از آن شب فوق‌العاده در کنار آبشار، که من هيچ وقت فراموش نمي‌کنم، صبح زود با صداي پرنده‌ها بيدار شدم و براي خوردن صبحانه به کنار آبشار رفتم. بعد بايد وسايلم را جمع مي‌کردم و حوالي ساعت هشت برنامه‌ام راشروع مي‌کردم. صبحانه‌ام اندازه کافي نبود و به مغازه‌اي در رانونگ براي يک‌مقدار خوراکي و استفاده از اينترنت رفتم و اينگونه بودکه ساعت ده صبح شروع به راندن دوچرخه کردم، در حالي که صدوسي‌وپنج کيلومتر در پيش رو داشتم. به‌نظر روز سنگيني بايد مي‌داشتم، از صبح باران شروع شد و من دوچرخه‌سواري را هم‌زمان با باران شروع کردم. هميشه عصرها باران شروع مي شد و صبح ها پايان مي‌يافت، اما آن روز گويا نمي‌خواست قطع شود. به خودم مي‌گفتم: مهم نيست محمد، به‌زودي قطع مي شود. بعد از دوساعت باران قطع شد و هنوز نيم ساعت نگذشته بود که ابرهاي سنگيني را در روبه رو ديدم و پانصد متر جلوتر باران سنگيني شروع شد، چه‌کار مي‌توانستم بکنم جز اينکه جلو بروم. بعد از چند دقيقه دقيقا زير باران سنگيني بودم و خيس خالي شده بودم، روز عجيب غريبي بود، سه بار خشک شدم و دوباره خيس شدم و آخرين دفعه از ظهر تا ساعت چهارونيم عصر زير باران بودم و کاملا خيس، اما خوشبختانه بعد از آن ديگه باران قطع شد. در طول اين مدت توجه خودم را متوجه اين کرده بودم که همه چيز زير باران تازه و تميز است و دوچرخه‌سواري اين‌چنين واقعا فرهبخش است، مخصوصا در چنين خيابان سرسبزي. آن روز حسابي گرسنه بودم و چندين بار براي رفع گرسنگي ايستادم و هر دفعه چه غذاهاي خوشمزه و ارزاني. در تايلند، غذا و ميوه‌هاي کنار خيابان سه‌بار از آنچه در مکان‌هاي توريستي فروخته مي شوند، ارزانترند و اين دليل دو سه کيلو ميوه خوردن من در روز است. ميوه‌هاي تايلند فوق‌العاده خوشمزه‌اند.
حدوداي عصر به چامپون رسيدم و مستقيما به سمت يک آژانس مسافرتي براي گرفتن قايق تا جزيره کوتائو رفتم و متوجه شدم که قايق‌هاي شب‌رو آهسته‌تر مي‌روند اما خب ارزانترند، خيلي خوب بود، شش ساعتي طول مي‌کشيد و من مي‌توانستم شب را در قايق بخوابم بدون اينکه هزينه اي براي اقامت بپردازم. جا را رزو کردم و به جستجوي اينترنت رفتم و يک ساعتي آنجا بودم و سپس غذا را در مغازه‌اي شب‌کار خوردم.در چامپ هون يک محل تجاري شب‌کار ‌ بسيار معروف دارد، مغازه‌هاي بسياري در دو طرف خيابان وجود دارد که همه غذا مي‌فروشند و چراغ روشن مغازه‌ها جلوه ويژه‌اي به خيابان داده است. حرکت قايق ساعت يازده شب بود و مردم ديگري از کشورهاي ديگر نظير آمريکا، آلمان، يونان و اسراييل و ... نيز بودند و ما ساعاتي را با يکديگر به صحبت پرداختيم و آنچه در نهايت متوجه شدم اينکه سياست در واقع چيزي جدا از آنچه ماها در جستجوي آن هستيم مي‌باشد ... ولي خب ما مي‌توانيم ذهن خود را درست کنيم و همه چيز با آرزوهاي ما نويد خوبي را به همراه خواهد آورد. خوابي دلپذير در آن شب، روي سقف قايق، زير آسمان پرستاره ... و باز شروع باران، جف آمد سراغم و از من خواست که براي خواب بروم پايين و در کابين قايق استراحت کنم. شب بسيار خوبي بود و گفتگوي خوبي با مردم ساير کشورها داشتم، همه مردمي که مسافرت مي‌کنند از جنگ نفرت دارند و همه مايلند در صلح کنار يکديگر زندگي کنند و همه به دوستي‌ها فکر مي‌کنند، سياست‌ها اهميتي ندارند، همه در جستجوي دوستي و آرامش در کنار يکديگر مي‌باشند.

رانونگ(Ranong)





صبح زود در معبد بيدار شدم، هوا باراني بود و من بايد بيشتر منتظر مي‌ماندم، نمي‌خواستم از صبح به آن زودي خيس بشم و در نتيجه يک مقدار بيشتر خوابيدم. راهب‌ها مراسم ويژه صبحگاهي داشتند و بعد از آن زمان صبحانه بود. دي‌شب وقتي رسيدم يک عالمه سگ با حمله و سرو صدا از من پذيرايي کردند، آنچنان که من نيمه‌شب ترجيح دادم براي دستشويي بيرون نروم، نه از ترس سگ‌ها، از اينکه اينقدر واغ واغ مي‌کردند همه راهب‌ها بيدار مي‌شدند. ما به هيچ وجه نمي‌توانستيم با هم صحبت کنيم، ولي آنها من را به گرمي پذيرفتند و مکاني را در راهروي اصلي براي استراحت من اختصاص دادند. بسيار سپاسگزارشان هستم.
بعد از اينکه باران قطع شد، دوچرخه‌ام را سوار شدم و شروع کردم، عجب هوايي، ابري بود و سرد، بدون خورشيد، بسيار دلپذير، بالاخره بعد از مدت‌ها در يک هواي خنک مي‌راندم، اما يک ساعتي بيشتر طول نکشيد و باران شروع شد، مدتي طول کشيد و من کاملا خيس شدم. وقتي شروع کردم، حس کردم پدال زدن برايم راحت نيست، در شرايط خوبي نبودم، بايد صدو چهل کيلومتر مي‌راندم و با اين وضعيت تا صدکيلومتر هم قادر نبودم. روز قبل هم در همين وضعيت بودم و فکر مي کردم به‌خاطر بي‌خوابي‌هاي متوالي‌ست، اما دي شب که خوب خوابيده بودم. هميشه بعد از بيست‌و پنج دقيقه بدن من به بازدهي بهينه مي‌رسيد و الان بعد از يک ساعت، هنوز راحت نبودم.
بايد قبول مي‌کردم که به شرايط روحيم بستگي دارد و شروع کردم به تلقين به‌خودم که "هي پسر بعد از اين مدت بايد همه چيز مرتب باشه، تو در شرايط خوبي هستي..." چندين بار سعي کردم بدنم را بکشم اما جدي جدي کار نمي‌کرد و باز هم شروع کردم به تلقين به خودم و بعد از چهل و پنج دقيقه، آن شروع کرد به کارکردن. بله موضوع راحتيه، ما همه چيز را در ذهنمان مي‌سازيم و مي‌توانيم آنچه را که دوست داريم، بسازيم. هرروز صبح که مي‌خواهم دوچرخه‌سواري را شروع کنم، به خودم مي‌گويم، مطمئنا امروز فوق‌العاده خواهد بود و هميشه اين جريان محقق مي‌شود. ما بايد به قدرت اسرارآميز ذهنمان واقف شويم و از قدرت‌مان لذت ببريم. تمام روز هوا ابري بود و من از اينکه بدنم به شرايط نرمال رسيده بود، بسيار از دوچرخه‌سواريم راضي بودم، پاهايم ريتم خود را پيدا کرده بود. مطمئن بودم که شب جاي مناسبي را براي خواب پيدا خواهم کرد و الان از اين جاده سبز مشعوف بودم و به همه مردم کنار خيابان لبخند مي زدم و ميپرسيدم "هي ... امروز حالتون چطوره؟ ... " لبخند کوچکي مرا کفايت مي کرد و همه انرژي مثبت بود که منتقل مي‌شد. با آن همه انرژي من مي‌توانستم شرايط را آن‌طوري که مايل بودم بسازم و هيچ‌چيزي قادر به توقف من نبود. وقت کافي براي رسيدن به رانوننگ داشتم و آنجا مي‌توانستم تصميم بگيرم که به شهر بروم و از اينترنت استفاده کنم و بعد از شهر به کمپ، جايي خارج از شهر بروم. ساعت پنج عصر بود و ده کيلومتر تا رانوننگ مانده بود که يک‌دفعه يک آبشار عظيم در سمت چپ، حدود چهارصد متر خارج از جاده به چشمم خورد با تابلويي که علامت پارک ملي را نشان مي‌داد. اول فکر کردم مثل آن چشمه آب گرم است و رد کردم، اما خيلي نزديک بود و حيف بود. از جاده خارج شدم و به آن سمت رفتم و بعد از چند دقيقه دنبال جاي مناسب براي چادر زدن بودم. بله، چرا که نه، فوق العاده بود، رودخانه با کلي سرويس و سرپناه و آب نوشيدني خنک ... تمام چيزهايي که احتياج داشتم. تنها بايد صدمتري برمي‌گشتم که يک‌سري خوراکي‌ها که احتياج داشتم بخرم و بعد از صداي زيباي رودخانه و فضاي به آن آرامي لذت ببرم. زير يکي از پناهگاهها چادر را گذاشتم و سپس در رودخانه حمام کردم، باران اين‌طور به نظر مي‌آمد که اصلا قطع نشود. بعد از مدت‌هاي طولاني، وقتي داشتم خودم را در رودخانه مي شستم، احساس سرما کردم و اين موضوع باعث شعف من شد. اوووه همه جا کاملا تاريک شده است. وقتي من شروع به نوشتن کردم همه جا روشن بود و الان حتي نمي‌تونم در چادر را پيدا کنم. دارم به صداي رودخانه گوش مي‌دهم و امشب با اين صدا مي‌خوابم. دوباره يک شب فوق العاده و احساساتي عجيب. تنها در تاريکي و کنار رودخانه و آبشار، وووه خدايا شکرت، چيز ديگري نمي‌توان گفت. فردا به چامپون خواهم رفت که بعد به جزيره تائو براي غواصي بروم و الان ديگه کاري نيست و تنها بايد بخوابم. خواب خوبي خواهد بود با خورشيد خوابيدن و با آن بيدار شدن، الان ساعت هفت و نيم عصر هست و تازه شام خوردم، ميخوابم و اگرچه با خواب، فکر کردن قطع مي‌شود، اما قلب براي درک دنياي اطراف باز خواهد بود و آرامش را به ارمغان مي آورد.